گل اکاسي
کارد بر گلو کشيده گشت. رگ ها به يکباره گي بريده شد و خون فواره زد.
آدينه با وحشت از پس پنجره کنار رفت. داغ شده بود. گويي خون را به چشمان او پاشيده باشند، پنجره را سرخ مي ديد. اتاق را سرخ مي ديد. دستانش را نيز. با رنگ پريده به ديوار تکيه داد و همانطور آهسته آهسته پايين لغزيد تا به کف اتاق رسيد و بر زمين رو به ديوار خود را جمع کرد و بي حرکت ماند.
آن روز تب کرد. چاشت مادرش برايش شورباي گوشت آورد. آدينه با نفرت از کاسه رو گشتاند. کاسهء شوربا در نظرش سرخ و پر از خون آمده بود. مادر چيزي ندانست. گمان کرد دخترش اشتها ندارد و خودش شوربا را نوشيد. دخترک دل بد شد. خواست نگذارد، مادرش شوربا را بنوشد، ولي حالش برهم خورد و هق هق کنان به گريه افتاد.
از آن روز به بعد آدينه گوشت نخورد.
گوشت غذاي گرانبها است. خانواده هاي غريب و متوسط کمتر قدرت خريد آن را دارند. بنا گوشتخوري در خانواده کمتر، بهتر. ولي پدر دخترک قصاب است. دکان او لب کوچه موقعيت دارد، سپس حويلي تنگ با جوي کلان پر از پشم و قف و خون و آنگاه خانهء آنها با پنجره يي در بالاخانه... پنجره يي که از آن صبح وقت دخترک ديده بود، چگونه گاو را کشتند.
در خانهء آنها ديگ شورباي گوشت هرروز پخته مي شود. پدر هر سحر با شاگرد خود گاو يا گوسفندي را در حويلي مي کُشد. مادر خون و کثافات را جارو مي زند و حويلي را با آب مي شويد. در تمام اين مدت آدينه خواب است. خوابي عميق و شيرين. او هيچ وقت بيدار نشده و از پنجره نديده بود که چگونه حيوان را مي کُشند.
ولي اکنون خواب بس است. او ديده است. به دو چشم خود ديده است. پنجره سرخ مي زند و او هرگز ديگر نمي خواهد گوشت بخورد.
پدر عصباني است. دور دسترخوان بالاي آدينه چيغ مي زند: تو ناشکر از بس گوشت ديدي، سير شدي. مردم پشت گوشت مي ميرند. اولاد مردم به ماه ها رنگ استخوان را نمي بينند و آن وقت تو بالاي گوشت ناز مي کني!
مادر افسرده است. مي ترسد اين قصه به گوش کوچه گي ها برسد و در آينده دخترکش خواستگار نداشته باشد.
آدينه هر روز از پنجره سرخ به بيرون مي بيند. به ديوارهاي بلند و به بام هاي پست. او به حويلي کثيف و تنگ مي رود. به پشم هاي ژوليدهء گوسفندي که ريسمان بر گردن دارد، دست مي کشد. به کوچه مي برآيد. به تيغ هاي نوک تيز، به گوشت هاي زرد آويزان بر تيغ ها، به زنبورها و مگس هاي چرخان، به سگ هاي گرسنهء کوچه، به ساطور پدرش که به سرعت بالا و پايين مي رود، به پرخچه هاي استخوان که دور کُندهء درخت پاشيده مي شود، به دستاني حريص که گوشت را لاي کاغذ اخبار مي پيچند و به پول هاي چملکي که کف دستان خون آلود پدرش گذاشته مي شود، مي بيند، مي بيند، مي بيند و حالش به هم مي خورد. آخ پدرش قصاب است. او دختر قصاب است!
روزي شاگرد پدرش گوساله گکي را به حويلي آورد.
آدينه او را از پس پنجرهء سرخ سفيد ديد. به حويلي دويد. گوساله سالم و زيبا بود. پوست سفيد داشت با لکه هاي سياه در پشت. گوساله با چشمان بزرگ و درخشان خود سوي دخترک ديد و با مژه هاي دراز خود چشمک زد.
دخترک را خنده گرفت.
قرار شد گوساله زنده بماند تا بزرگتر و فربه تر شود.
آدينه مشغول پرستاري او شد. براي گوساله سبزه و کاه مي آورد. برايش آب تازه مي داد. زير پايش را از کثافات پاک مي کرد. پوست او را با تکه يي تر و درشت مي ماليد. به اينگونه گوساله مانند روزهاي اول تر و تازه ماند. گوساله علف مي خورد، آب مي نوشيد، کف دستان دخترک را با زبان درشت و گرم خود مي ليسيد و در تاريک روشن هوا با وحشت سوي مردها و کاردها مي ديد و با دلتنگي خُرخُرخُر مي کرد.
آدينه دلبستهء گوساله گشت. مي ترسيد صبح ها از پنجرهء سرخ به بيرون ببيند. ترس کشته شدن گوساله او را در خواب و بيداري رها نمي کرد و در فکر راه چاره بود.
نيمه شبي از خواب بيدار شد. به حويلي رفت. هوا سرد بود. سر گوسالهء محبوبش را در بغل گرفت و از نفس هاي او گرم شد. با گوساله قصه کرد: تو آهو نيستي؟ مادرم مي گويد چشمان تو به آهو مي ماند. من مي گويم وقتي تو چشمک مي زني، چشمان تو به ستاره مي ماند. تو از کجا آمدي... از دشت يا آسمان؟
هر دو آه کشيدند و به آسمان ديدند. ستاره ها چون چشم گوساله ها مي درخشيد.
آدينه با هيجان گفت: گوش کن، آسمان بسيار دور است ولي دشت... تو راه دشت را مي داني؟
گوساله چشمان بزرگ و درخشان خود را به او دوخت و خُرخُرخُر صدا کشيد. گويي گفت: مي دانم!
آدينه ريسمان او را از ميخ روي زمين باز کرد، سوي دروازهء کوچه رفت. آن را به آرامي گشود و با گوساله بيرون رفت.
در اول کوچه ها تنگ بود، ديوارها بلند. سپس سرک ها کلان شد، ديوارها کوتاه. آذان ملا برخاست. آسمان روشن تر شد. ستاره ها چشمک زنان وداع گفتند و رفتند. دخترک خسته شد. همه جا قير بود، آهن بود، دود بود، از جنگل و دشت اثري نبود. آدم هاي رهگذر با حرص به او و گوساله مي ديدند. بعضي بر پشت گوساله دست مي کشيدند و مي گفتند: به به به چه چربويي! چه مالي!
بعضي هم به دخترک مي ديدند و مي خنديدند: به به به چه دختري! چه مالي!
شهر شهر قصاب ها بود.
ناچار دخترک و گوساله به خانه برگشتند. در حويلي تنگ مردان جمع آمده بودند. پدر پريشان بود. مادر پشت پنجرهء سرخ گريه مي کرد. با برگشت آنها جمعيت حيرتزده شد. پدر با خشم سوي آدينه آمد و چنان سيلي محکم به رويش زد که دخترک در جوي کثيف پر از پشم و قف و خون افتاد. پدر سوي گوساله رفت. آدينه چيغ زد: پدر از براي خدا نکُش. من نمي خواهم دختر يک قصاب باشم.
ولي تيغهء کارد بزرگ درخشيد. کارد با سرعت بر گلو کشيده گشت. رگ ها به يکباره گي بريده شد و خون بر صورت دختر فواره زد...
آدينه داغ آمد. احساس کرد در جوي پر از لجن غرق مي شود. از لبه جوي گرفت، خود را بالا کشيد و فرياد زد: ني ني ني!
دلش مي خواست کارد با تيغهء درخشان در دست او مي بود!