وداع
دمیکه در زیر آسمان نیلگون وطبعیت زیبا و هستی بخش با تو پیمان میبستم ، ترا گریان می دیدم، اشک سوزانت به من میگفت « مرا دوست داری» اما زمانیکه در مقابلت به کلمۀ «دوستت دارم» اعتراف کردم در دیدگان گریان تو بارقۀ از تکبر و خود خواهی را دیدم که چون اشعۀ خورشیدبرق میزدو به من احساس میداد که دیگر مرا دربند عشقت که آگنده از هوس بود در آورده یی.
زمان میگذرد و روزتا روزمیبینم از مهرت به من کاسته وبه بی تفاوتی ات افزود میگردد . با همه عشقی که به تو ورزیدم و محبتی که به تو دادم احساس میکنم که مرور زمان علاوه بر اینکه نتوانست این بلای خانمان سوز تکبر رادرتو و احساس تو نابود سازد، بر عکس بر قدرت و عظمت آن می افزاید و بر خود خواهی تو در برابر عشق من بر تو غالب میشود. روز ها ست که بار این رنج برده با خود واحساس خود در جدالم و هرچند میکوشیدم و کوشیدم نتوانستم خودم را قناعت دهم بالاخره امروز وقتی دانستم که به کسی دیگری دل بسته یی طاقت از دستم رفت ومجبور شدم برایت بنویسم:
مرا با تمام عشقی که به تو دارم فراموش کن و این خواسته ام را چون تحفۀ نا قابلی بپذیر به عنوان
شکرانۀ اینکه ، اکنون آشیانۀ مستقل داری وهم تجلیل ازروزی که برای ابد از تو جدا شدهاز قلبم بیرونت کردم، زیرا دانستم که جای تو اینجا نیست. دیگربرای همیشه دیده از چشمانت بریدم تا شاید دیگری را بتوانی خوشبخت سازی.
این تنهایی های من از بی مهری تو و باورمن به عشق متأسفانه هوسناک و نا پایدار تو سر چشمه گرفت. نمی خواهم به قصد ریا و خود نمایی و بقول بهانه جویان سر کوبت کنم، و بدان که تا رمق در سینه باشد به عشقت که باور من بود وفادار خواهم ماند، عشقی که از اعماق قلبم می آمد، اما دیگرهرگز نخواهمت دید و هیچگاهی وصالت را تمنا نخواهم کرد. وقتی توبا دیگران خوشبختی من راضی هستم . (دوستت داشتم، دارم و همیشه خواهم داشت). تو مجبور نبودی همگون من به من عشق بورزی اما جفای فریب را هم مستحق نبودم. ای آنکه هر گز به من احساسی نداشتی ومرامت همه فریب و ریا و هوس بوده است . برو از من و از خیالاتم بیرون تا دور های دور، تا دگر این محوطۀ محرمم با دست ریا و فریبت قابل تسخیرنباشد.
خدا یا همیشه او را چون گلهای بهاری با طراوت و زندگی اش را میدان تاخت و تاز خوشبختی داشته باش تا روزگارش را با خوشی و خوشبختی سپری کند. اما هیچ صیدی را به دامش گرفتار نسازکه شکار هوس های دو روزه اش گردد.