باور
ما را نَفَس به سینه شتابان، ز باور است
نادیده رب، به هستی اش ایمان، ز باور است
در ناز خویش بودن و وام غرور عقل
احساس پادشاهی دوران، ز باور است
یا در حریم عشق نهادن به سجده سر
در پای آن که داده به ما جان، ز باور است
هر راگِ ساز پُر بُوَد از رمز و رازِ عشق
عشقی که میبرد ره ایمان، ز باور است
همت رهایی میدهد هر پای بند را
پولادی گشتنِ پرِ مرغان، ز با ور است
مردن بِه از خمیدنِ سر پیشِ نا کسان
با فقر زندگانی سلطان، ز باور است
دنیا به دیده گلشن رنگینه بخش داد
زین رنگ، دیدِ جلوۀ سبحان، ز باور است
رفتن ز خویش و باز رسیدن به اصلِ خویش
چون موج در تلاطم تو فان، ز باور است
صاحبدلان به همدلی در بزمِ بیخودی
گر سر نهند به یک خطِ فرمان، ز باور است
از شعر نغزت هر که سر انگشت خویشتن
«واهِب» اگر گزیده به دندان، ز باور است