موج
مـرا عمریست اشکی می نزد از دیدۀ تر موج
که این طوفان پنهان کرد درآغوش گوهرموج
چه فارغ گشت از این بیقراری های توفانزاء
دل دلبر چه داند از تپیـدن های ابترموج
هویدا باشد این ;اندر وصال آسودگی نبود
وگرنه می نزند در قعر دریا ماهی برسرموج
نمی جوشد غبارشکـوه از روشن دلان دانم
مؤثرنیست این آئینه راهم شیون هرموج
کیرا گردن فرازی میتوان بودن به عجزعشق
که خود بشکستگی ها میکشد ازپای تا سرمـوج
بیا خاموش شو«واهِب» اگر آرام جان خواهی
که ازهریک نفس می پیچد اندرشورودرشرموج