بهـار میهـن مـا بـدتـر از زمـسـتان است
به هر طرف نگری غارت گلستان است
کجـاسـت رحمـت رحمـان و یاری ایـزد
عـنان قهـر طبیعت بدسـت شـیطان است
ز بـرف آب گـوارا شـود بـه جـو جـاری
ولی بـه سینۀ ما نـوک تیغ و پیکان است
به ماه حـوت گیاهان ز خـواب بر خیزند
برای مردم ما خواب مرگ وتوفان است
ز خشکـسالی دوران وطـن شـود ویـران
زخشم بهمن و سیلاب، دل هراسان است
به سـوگ مردم پنجشیر و بامیان و تخار
دوچـشم اهـل وطن مثل ابر گـریان است
ز ظلـم طالـب و قهــر طبـیعـتـم حـیـران
که هر دو اوج مصیبت بلای دوران است
فـساد و جهل و تعصب که می کند بیداد
همه زسستی ایمان و ضعف وجـدان است
طبیب رفته بـه خـواب عمیق خـرگـوشی
بهرطرف مرض ودردوغم فراوان است
دل وطـن شـده چـون دامن شفـق خونین
سـر شکستۀ مردم به روی سـندان است
جفـا و ظلـم و سـتم تـا بکی بـود جـاری
گهی ز خشم طبیعت و یا ز انسان است
مکان رنج و عــزا و بـلا شــده مـیـهـن
که سـوز سینۀ بریان و آه و افغان است
پایان