م. نسیم اسیر
ملک الشعرای افغان ها در غربت
مطلبی در بارۀ زهاد ریایی:
تـازه جــوانـــی بـه درِ شـیـخ رفت
گـفـت مــن امروز دوا خــورده ام
گفت دوا چیست و چرا خـورده ای
گفت چه گویــم که چـرا خـورده ام
تــا بــرهــم از غـــم ریــب و ریــا
بـاده ای بـی ریب و ریا خـورده ام
بــاده کــه غــم بـاده زدایـــــد ز دل
نیست چو در شرع روا خـورده ام
شــیــوۀ رنــــــدی نــبــود در خـفـا
رطـــل گـرانـی بــه مَلا خورده ام
شیخ بشد قــهــر و جوان باز گفت
دارویــی از بهــر شفـــا خورده ام
گفت دوا، از پــی دفـــع مــــرض
خورده ای؟؟، گفتا بخدا خورده ام
گفت بــه پــا مــی نـتــوانی سِــتاد
گفت مــن از خاطر پــا خورده ام
گفت ز پــا گــر دو نقط کـــم کنی
از پــی تقویت «بـــــا» خورده ام
گفت تو هم جرعه ای از آن بنوش
تـا کـه بــدانـی کـه چها خورده ام
شیخ چو از تقویت «بــــاه» شنید
گفت من این گونه دوا خـورده ام
گفت تو چیزی دگری خورده ای
تو ز کجا، من ز کجا خـورده ام
جام چو بگرفت به کف، شیخ گفت
من هم ازین رنـج زدا خـورده ام
بــادۀ نــوشــیــن بــه بـَرِ گلـرخی
خورده ام، اما به خـفـا خورده ام
5 مارچ 2005م، فرانکفورت