کسی را میپرستم من، که قدرم را نمیداند
هزاران راز پنهان را ز چشم من نمیخواند
من از هجر رخش شبها به تاریکی و تنهایی
ولی آن بی مروت دیده زین حالم بپوشاند
چنان در بحر عشقش همچو ماهی غطه ورگشتم
که ساحل را نمیدانم چسان یابم ، خدا داند
دلم در شوق وصلش بی مهابا میتپد هر شب
که در بیچارگی مرغ به خون غلطیده را ماند
همی دانم که دیدارش نصیب من نمیگردد
ولی سازم چی با قلب حزین که صبر نتواند
سکوت درد پنهانم چه آتش زا شده در من
اصیلا! چند این آتش سرا پایم بسوزاند؟