دوش افسرده و آشفته و پژمرده و دلمرده، دل
شیر به دلم بستم و رفتم
به در خانۀ آن دلبرک مقبولک ـ قندولک ـ
بانمک ـ پر زحیا و بری از جور و جفا
و همه سر لطف و صفا و بی ریا و با وفای خوشنمای دلربا
آنکه سر تا به قدم همچو گل لاله فریبا و دلاراست
و دهان و لب و دندان مثال می و مینا فرح بخش و گواراست
و شفا بخش دل شیفته و غمزدۀ ماست
جامۀ شیک بتن کردم و عطر و گل و ریحان بسرم پاشیدم
ساعتی چند به آیینه نظر کردم و چرخیدم و رقصیدم و پیچیدم
و تا لایق دیدار و ملاقات به آن شاه پریان شدم
گفتم اینبار بکنارش بنشینم ـ راز دل را یک بیک مو بمو گویم،
صد گل بوسه ز رخسار و ز پیشانی زیبای او چینم.
یک گل لاله به مویش زنم و صه و هم زمزمه آغاز کنم،
سوز کنم ، ساز کنم، زخم دلم باز کنم، راز خود ابراز کنم.
سخن از دوری و دلدادگی، آشفتگی و عاشقی و عشق بگویم،
خنده و گریه کنم، شکوه کنم،
رنگ برنگ عذر کنم، صد رقم ناله کنم،
تا دلکش رام کنم درد دل آرام کنم.
چون بسرمنزل دلدار رسیدم، بوسه بر در زدم،
و در زدم و باز مکرر زدم،
اما دو صد افسوس،
نه جوابی نه صدایی نه نشانی
نشنیدم و نه دیدم بر سر زینه نشستم
سگرتی دود زدم ـ طعنه به نمرود زدم ـ دود پی دود زدم ـ
تا که معشوقه بیاید ـ نظری بر من بیچارۀ دلداده نماید ـ بر سر مهر بیاید –
تا دلکش نرم شود، حرف و کلامم شنود،
ناز کند، مهر کند عشوه و افسون کند، لطف خود افزون کند.
ساعتی چند گذشت ـ یار نیامد ـ آن دل آزار جفا کیش ستمگار نیامد ـ
داروی این دل بیمار نیامد ـ
ساعتی بازگذشت و خبری زان دل و دلدار نیامد که نیامد …..
اما ناگهان:
زن همسایه !!! خدایا چه زنی ـ ببر صفت گرگ نما مرد فگن ـ شکم چون شکم فیل ـ تنه چون تن خرمیل ـ قدش چون بیلر تیل ـ
سیه موی و سیه روی ـ چه بد خور و چه بد خوی و چه بد روی،
مرا دید نشسته ـ خسته و کوفته و ذله ـ نظر انداخت دو سه بار ز کینه،
یکی بار درون رفت و برون رفت
و برون رفت و درون رفت ـ ز دو سه بار فزون رفت.
بیک بار ـ یکی کاسۀ از آب چتل بر سر من ریخت
و سرم چیغ زد و گفت:
که ای مردک آواره و بیکاره و میخواره و بی موتر و بی پول وقواره
چه بلایی ـ از کجایی ـ تو چه بیشرم و حیایی
از خدا شرم نداری که تو هر روز سر کوی من آیی ـ
و بمن جلوه نمایی؟ تو مگر عاشق مایی؟
تو کجا و من کجا ـ نیست به زیبایی
من در همه دنیا ـ من فریبا و دل آرا و عزیز همه دلها ـ
تو کی باشی و چه باشی و چه هستی و کی هستی
که بمن یار شوی ـ یار وفادار شوی
بهر مهتاب رخم یا که خریدار شوی.
زود ازین فکر حذر کن ـ
و ازین کوچه سفر کن ـ
و زخود دفع خطر کن
که اگر باز ترا دیدم و حرف تو شنیدم ـ
گله از خویش کنی ـ باز نگویی که نکردی و نگفتی!!
با لباس های تر و کثیف در حال فرار
از خودم هم شرمسار،
گفتۀ شاعری بیادم آمد که فرموده :
خوشا در عاشقی ناکام گشتن ـ
پریشان خاطر و سرسام گشتن
اما من گفتم نه:
خوشا یاری که همسایه ندارد و گر همسایه دارد
اینچنین همسایۀ بد روی اشتر خوی، جنگل موی، پشقل بوی.....
ناکاره.... ندارد.