Skip to main content

بخش کلتوری افغان جرمن آنلاین

Go Search
صفحه نخست
خبرونه
تحليل ها و پيام ها
آثار علمی و تحقیقی (حبیبه)
مرکز دیجیتال سازی کتب
مدیریت تحلیل ها و اخبار
قاموس کبیر افغانستان
  
افغان جرمن آنلاین > بخش کلتوری افغان جرمن آنلاین > مطالب تحریری فرهنگی > سفر هندوستان طنز  

مطالب تحریری فرهنگی: سفر هندوستان طنز

AFGHAN GERMAN ONLINE
http://www.afghan-german.de
http://www.afghan-german.com
نویسنده/ارسالی: حنیف رهیاب رحیمیتاریخ: 5/18/2014

سفر هندوستان

طنز

 

از مسافرت کاکایم نرم دل خان به هندوستان اینک کم و زیاد سه ماه میگذرد. پیش از مسافرتش همهٔ ما در این فکر بودیم که خوب شد بالاخره کاکایم به بزرگترین آرزوی زندگیش یعنی دیدار سرزمین عشق و محبت، شعر و افسانه و كرشمه و عشوه مفتخر گردیده و اکنون نمیتواند از آن همه زیبائی ها و افسونگری ها به آسانی دل کَنده و دوباره به خانه و کاشانه اش برگردد.

بیچاره همیشه  با دیدن فلمهای مغل اعظم، شیرین و فرهاد، سنگم و پاکیزه  شب ها را به  صبح میرسانید و هر باری که با هم سر میخوردیم، بعد از احوالپرسی بلا ناغه داستان فلم شب پیش را كه دیده بود، با آب و تاب برایم قصه میکرد. آنقدر فلم هندی دیده بود که پدر و مادر و خواهر و برادر دلیپ کمار و دارا سنگ و شمی کپور و امیتابهـ  بچن را با نام و تخلص و تعداد اولادهای شان میشناخت و زبان هندی را هم نیمه و نیم کله از همین فلمهای هندی آموخته بود.

از قصه دور نرویم این دیر ماندن کاکایم در هند، برای هیچیک از اعضای خانواده و دوستانش غیر عادی نبود. او که به بهانهٔ کشیدن هفت و نیم کیلو چربی از شکمش نزد داکتران هندی، که شهرت شان همه جا را فرا گرفته، رفته بود، باید بعد از بیست، بیست و پنج روز پس می آمد، ولی چون  خوشبینی بیش از حد در مورد هندوستان داشت، همه فکر میکردند که هیچ امکان ندارد کاکایم به این زودی ها، پس بیاید و همانطور هم شد.

بالاخره دو روز قبل کاکایم با اندام بی چربی هایی که قبلاً روی شکم خَلَوش خوابیده بود، دوباره به وطن عودت و همهٔ  اهل خانه و دوستان را مات و مبهوت ساخت. من هم با دیدنش اصلاً باور نمیکردم کاکایم اینقدر تغییر کرده باشد. از آن چهرهٔ سرخ و سفید و کومه های گوشتی و لب خندانش اصلاً اثری باقی نمانده بود تو گوئی همهٔ خوشی و نشاطش را در گرو خوبرویان هندی رها کرده و دست و جیب خالی به وطن برگشته.

با دیدنش بسیار متعجب شدم که چه اتفاقی برای کاکای بیچاره ام رخ داده باشد که آن طراوت و شادابی که قبلاً در رُخ و رخسارش برق میزد، جایش را به آفتاب سوختگی و چربی و چرکی داده زیرا واضح معلوم میشد که او این مدت را به خوشی و تفریح سپری نکرده، بلکه برعکس آثار بیماری و پریشانی واضحاً در جبینش خوانده میشد.

در کنارش نشستم، وقتیکه خوب فرصتی و رفت و آمد مهمانها تمام شد، با اخلاص و محبت فوق العاده ای که نسبت به من دارد، قصهٔ سرگذشتش را در هند چنین آغاز کرد:

« جان کاکا، به مجردیکه ویزهٔ هندوستان را برایم دادند از خوشی در لباس هایم نمی گنجیدم زیرا می دیدم که یکی از آرزوهای بزرگ زندگی ام برآورده میگردد. پرواز تا هندوستان را اصلاً نفهمیدم که چند ساعت بود خو بالاخره به آنجا رسیدم. از میدان هوائی که بیرون شدم، هوای گرم و بوی تند و تیز عرق و روغن موی که از سر و روی هر هندی متصاعد میشد، به استقبالم آمد و دلبد دلبدم ساخت اما باز هم برویم نیاوردم. در حالیکه خواندن «یا سرور و سردارم یا خواجهٔ اجمیری» بی اراده بر زبانم جاری بود، در همان روز اول خودرا به زیارت عمارت بزرگ و مجلل تاج محل رساندم. از دیدن آن بنای عظیم و با شکوه غرق در حیرت شدم، چندین قطعه عکس یادگاری هم در چهار کنج آن گرفتم در دلم بسیار آرزو کردم کاش من هم قدرت و توانایی پولی میداشتم تا برای خانم کاکایت یک چنین بنای تاریخی میساختم و نام آنرا « قندی محل» می گذاشتم که بعد از وفات ما زیارتگاه خاص و عام میشد.

اما یکبار همی کج خلقی ها و چپه شاخی های مادر اولادها که یادم آمد، گفتم والله اگه یک خانهٔ گِلی هم برایش بسازم، تاج محل و قندی محل را خو چه میکنی.

دراین اثنا کاکایم آهی کشید و به فکر عمیق فرو رفت، حدس زدم در مورد قندی گل خانمش فکر میکند که چطور حق و ناحق و گاه و بیگاه بالای موضوعات خورد و ریزه بهانه گیری میکند وجگرخون و عصبانی اش میسازد.کاکایم  پس از لحظه ای فکر کردن چنین ادامه داد:

بلی جان کاکا از دیدن تاج محل که فارغ شدم شب را استراحت نمودم و فردای آن بدون انقضای وقت روبه اجمیر شریف کردم. آنجا که جایگاه اصلی  اهل موسیقی، ذکر و قوالی خوانی و قبلهٔ پیروان طریقهٔ چشتیهٔ شریف است. به مجردیکه در شهر اجمیر رسیدم، خودرا بی حال  و بی مجال تر یافتم، در کوچه ها و پس کوچه ها با شتاب راه میرفتم و خودرا به دربار پیر غریب نواز نزدیک میساختم که ناگاه در یکی از کوچه های تنگ و ناپاک، پاهایم  مورد حملهٔ سگ ایله گردی قرار گرفت و دندانهای مُردار و میکروبی اش را بیرحمانه در نرمی ساق پای چپم فرو برد به حدی که فغان و ناله ام را بلند کرد و خون به شدت از آن جاری گردید. لنگ لنگان خودرا به یک دواخانه رساندم و پایم را پانسمان کردم در حالیکه از درد  زیاد پایم سخت در عذاب بودم، افتخار شرفیابی زیارت پیر غریب نواز را حاصل نمودم.

خلق خدا را دیدم که از چهار گوشهٔ دنیا حضور بهم رسانیده بودند، قوالان با کلاه گک های قره قُلی مخصوص، نعت  خوانی میکردند و عده ای مدهوش و غرق در عالم لاهوت بی هوشانه و از خود رفته به دَور خود می چرخیدند و پی در پی نعره های الله هو سر میدادند.

 اگر چه خیر و خیرات و صدقه در هر طرف جریان داشت اما گداها و مستحقان در امتداد دروازهٔ ورودی زیارت در یک صف دور و درازی به طور منظم نشسته بودند و هر شخص اگر میخواست، خیرات و صدقه اش را در قدیفه و یا دستمال همین اشخاص ریخته داخل زیارت میشد. پولداران و مستعدین در راه خدا بخشش میکردند و نیاز مندان با اظهار شکر به درگاه خداوند و پیر غریب نواز آنرا می پذیرفتند و دعا میکردند.

 خیل  گدایان در هرطرف مانند کمره های ترصد، ۳۶۰ درجه دَور و بر شانرا زیر نظر داشتند چنانچه  به مجردیکه دستی  در جیبی فرو میرفت فوراً کشف میشد که قصد دادن خیرات را دارد و آنگاه باران آدم بود که بالای آن شخص میبارید و استخوانهای قبرغه اش را به قدری نرم میکردند که شخص تا سه هفتهٔ دیگر به خود نمی آمد.

بازار فروش صنایع دستی و ماشینی، کلاه های رنگارنگ، لُنگ و لُنگی و گل های زرد و نارنجی، مجسمه های کوچک و بزرگ، انواع و اقسام نوشیدنی های سرخ و زرد و سفید و خوردنی های شور و شیرین و مرچ و مصاله دار و .... چنان گرم بود که نپرس و صدای فریاد و اشتهارات شان از فاصله های بسیار دور به گوش می رسید.  

جان کاکا حالت عجیبی برایم دست داده بود، بیحد هیجانی و جذباتی شده بودم، درست به یاد ندارم که وضو داشتم یا نه، درد پا و گرمی هوا حالم را برهم زده بود، در گوشه ای بی محابا پیشانی تضرع بر زمین گذاشتم، از تماس پیشانی داغ و تب دارم با سنگ سرد فرش شده در صحن زیارتگاه احساس لذت و آرامش کردم. برای دقایق دور و درازی در حالیکه از شنیدن صدای رسا و خوش قوالی خوانان لذت میبردم، برای خود، مردم و وطن عزیز و داغدارم دعاهای فراوان کردم.

 از خداوند خواستم که از برکت همین شخصیت هنر پرور و روشن ضمیر که پیر دردمندان است، رویه و رفتار قندی گل را نرم تر بسازد و در راه آدمگری روانش کند زیرا از مدتیست که برای من هیچ التفاتی قایل نیست، حالا گپ از گفتار گذشته و عملاً به دشمنی آغازیده چنانچه حین پختن غذا،  نمک و روغن را  که برای چربی خون و فشار من مضر است، بی باکانه و سخاوتمندانه در درون دیگ میریزد و هیچ در نظر نمی گیرد که خوردن نمک و روغن برای من حکم خود کشی را دارد.

با یاد آوری شعر شاعر که فرموده « نقش معکوس نگین از سجده میگردد راست.....» در دنیای معنوی و خیالات به یاد و ذکر حضرت خداوند و اتحاف دعا به روان این شخصیت عالیمقام عالم اسلام سجده کنان غرق بودم یک زمانی متوجه شدم که شمال سرد و گوارائی، زیر بغل ها و اطراف شکمم را نوازش داد. احساس کردم تمام پریشانی ها و خستگی و درد و رنج زندگی دست از سرم برداشتند و جانم را سبک تر از پیش یافتم. ولی به زودی جریان شمال در زیر بغل هایم بیشتر شد، کمی اشتباهی شدم، در همان حالت دستم را در بغلم بردم تا ببینم که شمال از کجا می آید. ناگاه یک متر از جایم بلند پریدم زیرا دیدم که کدام ظالم خدا نترس، با استفاده از بیرو بار زیاد و غرق بودن من در راز و نیاز با پیر غریب نواز، جیب بغل و نیمی از پیراهنم  را با خود برده.

جان کاکا، با دیدن این حالت، درود و دعا و ثنا و پناه از یادم رفت، با شتاب به بررسی جیب هایم پرداختم با کمال تأسف دیدم که هر آنچه داشتم و نداشتم در همان جیب زیر بغلم بوده، چهار طرف را به دقت پالیدم دیدم در بین بیابان ریگ پالیدن آسان تر از یافتن آن کیسه بُر خدا نترس در آن جمعیت بی سر و انتها است. زمین از زیر پا و آسمان از بالای سرم رفت، مأیوسانه در گوشه ای نشستم تا یک راه و چاره ای برایم بیابم اما بد بختانه که ملک بیگانه و شش جهت بیکسی ومن تنهای تنها. هر چه فکر کردم حتی یکنفر را هم در تمام هندوستان نمیشناختم و یک پول هم برایم نمانده بود تا یک مکالمهٔ مختصر تیلفونی با خودت و یا خانواده ام بنمایم و خودت و قندی گل را از حال و روزم با خبر بسازم.

تا شام تار به حال زارم فکر کردم، در تحت فشار زیاد گرسنگی از یکسو و خستگی از طرف دیگر، ناگاه این خواندن فلم مغل اعظم  تسلی بخش دل افگارم شد که « پیار کیا تو ډرنا کیا» یعنی حالا که در راه عشق به هندوستان قدم نهاده ای، این پیش آمد ها را باید قبول کرد، با اندکی فکرو چاره اندیشی، یگانه راه حل مشکلم را در این یافتم که در صف گدایان نزدیک دروازه بپیوندم زیرا نزدیک بود از گرسنگی ضعف کنم. بدین ترتیب در مُلک مسافری در عالم  بی پولی و بی کسی دونیم، سه ماه را با شکم گرسنه در صف گدایان سپری کردم. روزانه شش نوع خوراک تلخ، تند، شور، شیرین و بی نمک نوش جان میکردم و هنوز هم گرسنه بودم. تا اینکه پس از دونیم سه ماه بالاخره یکروز یک بندهٔ خدا که از شهر خود ما بود مرا شناخت و با شنیدن داستان غم انگیزم در حالیکه بیحد دلش برایم سوخت، بالایم اعتماد کرد و مقداری پول برایم قرض داد تا خودرا به اینجا رساندم.

بعد از آن روزی که کاکایم از هند برگشته، تا کنون نه کدام فلم هندی دیده و نه از تاج محل و نه از خواجه اجمیر قصه و حکایتی برای گفتن دارد. اما چربی های شکمش مفت و مجانی و بدون کدام عملیات آب شد.

 

(پایان)

  

 

   

 

  افغان جرمن آنلاین تاسو په درنښت همکارۍ ته رابولي. په دغه پته له موږ سره اړیکه ټینگه کړئ    acc@afghan-german.de
یادښت: دلیکنې د لیکنیزې بڼې پازوالي د لیکوال په غاړه ده ، هیله من یو خپله لیکنه له رالیږلو مخکې په ځیر و لولئ