نای خموش
اندر ازل نوشت قضا بر جبین من
کایین من وفا بود و عشق دین من
ای رازجوی مهر و وفا در سراغ حق
از رخنهء گمان منگر بر یقین من
دستی است دست من که گرفته دست پیر
هان ای جوان رها نکنی آستین من
از بس سراغ کوی نهانخانه ها گرفت
رسوای شهر شد دل خلوت گزین من
هر سبزه ای که رسته نشانی ز آفتیست
از آسمان فتنه، بلند از زمین من
هر گوهری ز ژرف به آسان توان کشید
جز از ضمیر، آرزوی راستین من
بگذشت آن که نغمهء آزاد می سرود
هر نی که داشتی نفس آتشین من
اکنون نوای نای خموش از اسارت است
پژواک های خامهء شورآفرین من
یارب مباد آیینهء خاطر کسی
گیرد غبار از نفس واپسین من.