از مجموعهء چاپ نشدهء (احساسات و عواطف)
خدا و برهمن
بهار
سرزمین راماین
تفرجگاه بودا
گردشگاه کرشنا
مدرسه و سجده گاه
شیخ شریف اولیا
سرزمین خدایان و پادشاهان است.
چندرا گوپتای موریا
از آنجا برخاسته
شیرشاه سوری
در آنجا آرام گزیده است.
جنگل های آن بزرگتر از همه جنگل ها
بیشه های آن کشن تر از همه بیشه ها
دریاهای آن عظیم تر از همه دریاها
آبشارهای آن زیباتر از همه آبشارها
و سبزه های آن سبزتر از همه سبزه هاست.
تابستان بهارموسم آتشی است
که از آسمان به زمین می بارد
در هوا در می گیرد
پرندگان، خزندگان و چرندگان
را می سوزد
در گلو و سینهء انسان شعله می افروزد.
جهان را سرسام می گیرد
خدایان سراسیمه می شوند
برسات را می فرستند
آتش های خشک می میرند
نفس های تر تموز زنده می شوند
هر نفسی که فرو می رود
دم گرم اژدهاست.
خدا با چتری از پرطاووس
بر زمین فرود می آید،
حمایلی از مارهای گزنده
در گردن آویخته
و سبدی از نیلوفر
با خود آورده است
که به نیکوکاران و زشتکاران
هر که را در خور هر چیزی که بیند،
بدهد.
زشتکاران می هراسند
و پنهان می شوند
نکوکاران امیدوار می شوند
و بیرون می آیند.
همهء مردم پنهان می شوند
دوشیزه ای با جوانی بیرون می آیند.
خدا نگاه می کند
چشم زشت بین خود را می پوشد
چشم نکوبین خود را باز می کند
می بیند اما باور نمی کند.
درنگاه خدا نشان اندیشه ای
هویدا می گردد
از خود می پرسد:
آیا در میان این همه
تنها این دو کس را نیکو آفریدم؟
خدا می خواهد بر خود بگرید.
هراسان می شود
از خود می هراسد
از خود می پرسد:
چرا از خود می هراسم
باید از زشتکاران بهراسم
آری ولی آفریدهء من هستند.
برهمن پیش آمد
ردای طلایی رنگ به بر
و طشتی بسان کشتی در دست داشت،
پراز پستان سماروغ
و شیر هوما بود.
برهمن:
ای خدای من و همگان
ای خدای همه خدایان
و همه بندگانی که آفریدی
و از آفرینش خویش خشنود نیستی
بنوش
ای میهمان آسمانی ما
ازین خوان زمینی بندگان
لبهای هراسان آسمانی خود را تر کن.
خدا:
ای برهمن، این تحفه از کجا می آید؟
برهمن:
از دل ما
خدا:
پس از خانهء ما می آید
ما میهمان نیستیم.
برهمن:
اینجا همه زشتکارانند
"دانوره" و شیر"آل" می نوشند
سماروغ و شیر هوما را نمی پسندند
خون گاو را می آشامند
شیر او را به خاک می ریزند.
در تاریکی شب
بر دوشیزه گان و زنان می تازند
ایشان را کور می سازند
تا در سپیده دم روی زشت شان را نبینند
شهوت می رانند
هنگامی که خدا بر گردونهء خورشید
آفاق را با نور خود روشن می کند
گرسنه می شوند و پستان های شان را می خورند
تشنه می شوند و خون شان را می مکند.
به هندوکش می روند
معابد را آتش می زنند
آتش های مقدس ما را خاموش می کنند
پرورشگاه هوما را می سوزند
زنبوران شهد را در آتش می افگنند
با تخم بنگ و پستان بریدهء دوشیزه گان
باز می گردند، می نوشند و بدمستی می کنند.
دیروز شامگاهان
یک پهلوان جوان
دوشیزهء زیبایی را
که از چشمه آب می آورد
در بر گرفت
کوزه شکست و آن آب زلال
بر خاک ریخت.
او را برهنه کرد
غنچهء او را گل ساخت
از غنچه خون برون آمد
آن را نوشید
شادمان شد و به من نگریست
و گفت:
خدای تو مرا تشنه ساخته بود.
ای خدای من!
ای خدای همه خدایان!
چرا مردم را تشنه می سازی
و آنگاه چون سیراب می شوند
ایشان را زشتکار می خوانی؟
خدا گفت:
آنجا مرد و زنی
تشنه و گرسنه هستند
هوما و سماروغ می خواهند.
تا برهمن به آنسو نظر کرد
خدا ناپدید گردیده بود.
برهمن با خود اندیشید:
چرا به پرسش من پاسخ نداد؟
آنگاه به یادش آمد
که خدا به هر پرسش پاسخ می دهد
ولی برهمن نمی داند
که چگونه.
شیرهء هوما و سماروغ را
به آن زن و مرد داد
سپاس شان را پذیرفت
و به سوی کوه بلند روان شد.
بر ستیغی برآمد
برف های کوه
آب وادی ها
بلندی ها و نشیب ها
درختان کوهی
کشتزارهای هموار
و ابرهای سیاه و سپید
را تماشا کرد.
بر سنگی نشست
او را با ردایش پوشید
چشمانش را فرو بست
در دل خود فرو رفت
تا در ژرف اندیشه های خود
خدا را ببیند
و در این معبد نیایش کند.
دل نیاشگاه برین است
همه آفریدگان آنجا هستند
همه جهان های که در فضای کاینات
سیر می کنند یا ثابت هستند
آنجا هستند
اینهمه چیست؟
از راما پرسید،
راما گفت:
رنگ رمزها و اسرار
از بودا پرسید،
بودا گفت:
رنگ حیات
از ابراهیم پرسید،
ابراهیم گفت:
رنگ خون فرزند
از عیسی پرسید،
گفت: رنگ روح
نزد محمد رفت،
محمد گفت:
همه رنگها نهفته در یک فروغ.
برهمن با خود اندیشید
پس آنچه شنیدم این است:
زشت و نیکو
جهل و کشف حقیقت
پرسش هستی
ایثار و قربانی
ماده و روح
و همه جهانیان در یک ذره نهفته اند...
بی اختیار شد و فریاد کرد:
این ذره چیست؟
کیست؟
و کجاست؟
آوازهای همه جهان ها
برخاستند و بهم آمیختند
ستاره گان به سوی همدیگر شتافتند
همه با هم یکجا شدند
یک نور همه جهان ها را روشن کرد
همه آوازها با هم پیوستند
و یک غریو عظیم ساختند.
این غریو عظیم گوش را نمی خراشید
آن را نوازش می داد
مانند چنگ زهره
همچون صدای داوود
یا شرفه های شبنم به حجلهء گل
همچون صدای مادر
بهر للوی فرزند
چون دست ها کشیدن
از مهر و از محبت
با عشق و آرزوها
بر گیسوان محبوب
همچون صدای باران
در موسم بهاران
مانند شهوت عشق
در عهد نوجوانی
مانند خوشی هوس ها
در روزگار پیری
همچون فروغ مهتاب
بر روی نسترن زارها
همچون سپیده دم ها
زی طرف یاسمن زارها
مانند نور اختر
بر رهروان گمراه
همچون پیام ابری
از بهر دهقانان
کاینک خدا فرستاد
شیری ز آسمان ها
تا کودکان مزرع
نوشند و بار آرند
دوشیزه گان بیایند
در باغ حلقه بندند
در گردنان حمایل
از بازوان مردان
و ز غنچه های زیبا
دوشیزهء گلستان
همچون صدای مردی
با شهوت و محبت
یا چون صدای یک زن
با آرزوی تسلیم
مانند شیر ابری
اندر فراز هامون
ساقی شود ببارد
مستان و نرم ریزان
تا صخره های صحرا
گردند چون صدف ها
آبستن گهرها
از ریگ های هامون.
برهمن از ژرف اندیشه ها برون آمد
دید ستیغ ها خم شده
کوه ها به زانو درآمده
پرندگان، درندگان و چرندگان
همگان بر جا ایستاده
و به سوی آسمان می نگرند.
پرندگان نمی پرند
درندگان دندان های شان را پنهان کرده
چنگال های شان را به درون فرو برده اند
چرندگان نمی گریزند
خزندگان زهر شان را به روی سنگ ها می ریزند
تا بی زهر شوند.
خدا پدیدار گردید
پیکر او جای کوه ها را گرفت
بال های او آفاق را پوشید
برهمن به نیایش به زانو درآمد
فروغ صلح و سلام، سرور و آرامش
در دل کاینات تابید.
12 اگست 1972 - کابل