شریف «حکیم»
«آخرین بوسه »
بود مردی غریب و بی کس و کوی کرده با دردِ روزگاران خوی
صورتش ســـــوخته ز جورِ زمان در جوانی قدش خمیـــده کمان
گرچه دادِ خـــــــــدایی اش کم بود شکر از آنچه داشت پیــهم بود
می نکردی قضــــا عبادت خویش پای محراب حاضر از همه پیش
سجده اش پاک بود و بهر خـــــدا در دعــــا دست او نه دستِ گدا
شـــهره در حسنِ عادت و هم خو در قناعت کســـــی نبود چو او
خانه اش مشت خاک بود و خسی می نبودش جز آن دیگر هوسی
شمعِ روشن به خانه همســــــرِ او تحفــــــــــۀ حق یگانه دخترِ او
همسرش چون فرشتـــــه بود ورا دخترش شـــــــاهکارِ دستِ خدا
دست او تنگ و سینــه بودش باز خم به پای کسی نشد به نیـــــاز
در دل این مرد شـــاه دوران بود گرچـــــه در خانه قلتِ نان بود
روزها بار دیگــــــــــران بردی تا لبِ نان به خـــــــانه آوردی
لحظۀ خوشتری نبُد به جهـــــان وقتی در خانه داشت آتش و نان
لیک آن لحظــه ها چنان کم بود که دلِ مرد را از آن غـــــــم بود
غمِ سردیی برف و باران داشت بیمِ آذوقــــــــۀ زمستـــــان داشت
یک شبِ تیره و بســـــی دلتنگ که فلک بود با خــودش در جنگ
عرش و استارگان و هم رُخ ماه همــــه پیچیـــــــــــده بود ابرِ سیاه
باد میکوفت سینــــــــه بر دیوار هر سو وحشت فگنــده آن شبِ تار
ناله هــــــــــــای غمین پنجــره ها حالتِ اضطــــراب و دلهـــــره ها
می شد از دست و پای خانه شنید یا به رخســــــــارِ سردِ شهر بدید
شب گذشته ز نیمـــــــه و آن مرد سر به زانو نهاده از غــــم و درد
دخترش بس علیل و بیمار است مرد را چاره ها چه دشوار است
خرچِ درمان برون ز طاقت او کــــس نبُــــد یارِ روز حـاجت او
دست سردی ز دوستان چو بدید در دلش خشک شد نهـــــالِ امیـد
در پی لحظه های سرد و خموش در دلِ مرد خشــــــم میزد جوش
خشم از بی تفــاوتیی بشــــــــــر یا ز کر گوشیی جنابِ دیگـــــــر
کفــــــــر میگفت ذاتِ یزدان را فحش می داد جنسِ انســــــان را
گفت با گـــــــریه کان خدایم کو حاصلِ سجــــــــــــده و دعایم کو
کس نبودی چو من به طاعت او لحظــــــــــــۀ غافل از عبادت او
پس چه شد آن حضورِ رحمانی حال من از چه رو نمــــــی دانی؟
ای خدا یی که ملک جان هستی نه که چون من تو ناتوان هستی؟
باز کن چشم و حالِ طفلـم بین لحظــــــــۀ نزد ما به خانه نشین
آنچه کردی عنایتم مَسِتــــــان دخترم را زمن مگیــــر و بمان
غنچــۀ باغِ دل ز من تو مگیر من که افتــــاده ام تو دست بگیر
لحظۀ مرد شد ز شکوه خموش مویۀ دخترش رسیـــــد به گـوش
دخترک با صدای سرد و حزین با پدر گفت پهـــــــــــلویم بنشین
دست بگذار بر جبین و ســــرم تا مگر لحظــــــۀ به خـواب روم
بدنِ دختـــــرک چو برف خنک چهــره همچون مهی به ابر تنک
دستـــک نازکــــش به دست پدر دیده از اشکِ نا امیــــــــــدی تر
ناله هایش به گریه بود عجین بی نهایت ضعیف و درد آگین
بدن نازکــــــش به درد قــرین قاصدِ مرگ پشت در به کمین
عاقبت مرگ چون دهن بگشود نفــس تنگِ دختـــــــــرک بربود
شب فروچیــــــد دامنش کم کم از تحمـــل شدش بیــرون آن غم
دیدۀ زخمیی شفق شـــــــد باز چون شنید از شب آن فسان و راز
عقده اندر گلــــوی صبح درید خون چو از دیدۀ سپیـــــــده چکید
مرد طفلش فشرد در آغــوش بوسه ها زد به دست و بر سر و روش
پایک لاغرش به دیده فشــرد گویی صد بار زنده گشت و بمـــــرد
خانه لرزید از غریو صــداش شاهدِ درد او نشسته خـــــــــــداش
حجم صد آسمان بریخت سرش بی نفس شد چو توتۀ جگــــــــرش
نعش فرزند روی دستـــــانش نفرت از هرچه بود انســــــانش
رفت تنها بســـــــوی قبرستان در پی اش یک دو آدم و انســـان
سینــــۀ خاک با دو دست درید لحظـــــــــــــــۀ گفتنِ وداع رسیــد
مرد لبهای خشک و سردش را بار صد کوهســــــــــار دردش را
بر رُخِ دخترش نهاد و گریست گفت بیتـــو چســـــان تــوانم زیست
مرد با قلب پاره و صد چاک نازنینـــش نهــــاد در دل خـــــاک
اپریل۲۰۱۴سیدنی