ملنگها رفتند
خدا بيامرز زن كاكايم را از صميميت زيادش مادر ميگفتيم. او اولاد نداشت، از مهرباني تمام تابستان خسته هاي زردآلو را كه در تار يكجا با كشمش در ميكشيد با نقل و كشته و توت خشك كه ذخيره كرده بود از بكسش در روز هاي سرد زمستان براي ما ميداد. صندلي را براي ما گرم ميكرد،قصه هاي ديو و پري ميگفت،آيات قرآن شريف براي ما ياد ميداد،در هر نماز پهلوي ما مينشست او ميخواند و ما اجرا ميكرديم. ما هم صميمانه دور و برش ميگشتيم. ميدانم كه با مهرباني هاي او هر سال ما بهاري در سرماي زمستان داشتيم. از او از هر جا و از هر سو سوال ميكرديم،جواب مي يافتيم.
ما خواهرها و برادر ها از نصيحت هاي مادرم بار ها شنيده بوديم كه گدا ها يا ملنگ ها آدمهاي بيچاره،غريب و قابل ترحم اند- نان ندارند،غريب هستند،اگر كمك شان كنيم ثواب دارد. هميشه خيلي بر آن "بيچاره ها" دلسوزي داشت. مثليكه خواسته بود بيشتر از ديگران ثواب جمع كند هر وقت به هر كدام گدا يا ملنگ پارچه نان خشك يا غذاي از شب مانده و يا لباسهاي كه ديگر كسي در خانه ما آنرا نميپوشيد و يا به جان كدام يك ما خورد شده بود ميبخشيد.هيچ كدام آن" بيچاره ها" را نا اميد از پشت در وازه دور نمسياخت.صلاحيت هم داشت پدرم و هر دو كاكايم قدرش را زياد داشتند به او در مقابل كار ها و مصارف و تصاميم اش هيچ چيزي نميگفتند.ما هميشه به او مايل و در كنارش بوديم، به همان دليل مصروفيت هاي روزانه اش( نماز خواندن،تسبيح و كار هاي منزل) براي ما ببيشتر معلومدار بود.ميفهميديم چه وقت از او چه چيز بخواهيم.
در لابلاي قصه يي گدايگر مادرم ميگفت "بچيم، گدا ها از يكطرف غريب اند اگر ما هم به آنان كمك نكيم قهر خدا ميشه، باشد كه رحم خدا بيايد." بار ها از او پرسيدم رحم خدا ميآيد؟ به نظرم آمدن رحم خدا چون مهمان بود.چون شنيده بودم مهمان دوست خداست. و گاهي به فكر دوكاندار كنار سرك ميشدم كه رحم خدا نام داشت. مگر از آنچه حدس ميزدم دلم ميگفت نه، گمان ديگري بايد داشت. اما من به آن گمان نميرسيدم. خوب يادم هست فردا و پس فردا و روزها و شبهاي بعد انتظار بودم و كسي به خانه ما نمي آمد باز از او ميپرسيديم رحم خدا چه شد؟ جواب ميشنيديم: به خير باشد همين كه زنده هستيم و جان جور داريم رحم و شفقت خداوند است.
شبي برف باريده بود، هوا سرد بود ما و همسايه ها برق نداشتيم بعد از نان شب به شانه مادرم تكيه زده بودم،از برفبازي روز دستانم سوخت داشت وقتي دستان گرم مادرم سر و رويم را نوازش ميداد پرسيدم گداها به اين هواي خنك چه خواهند كرد؟ شنيدم كه مادرم ميگفت: گدا ها مردمان غريب و ملنگ هستند ،آزار شان ندهيد. من به خواب رفتم، خواب ديدم زن ژنده پوش لاغر و شبيه ديوانه ها تك و تنها و چرك با دندانهاي بد ريخت، سرش مو هاي كم داشت كَل بود دستمال بر گرد سر و كله اش ميپيچيد. مثل ديگر گداها چوب دراز براي زدن و دور كردن سگها از خود در دست داشت در آن گرمي تابستان مثل هر روز ديگر دروا زه ما را تك ،تك ميزد باز هم دوغ خواست.در سايه دروازه ما نان و دوغ ميخورد.زبان رساي سخن گفتن نداشت، از مناطق نزديك به پاكستان بود. از او خوشم نيامد،به گپهاي او نميفهميدم، مثليكه پشتو و فارسي هردو را درست نميدانست. با آنهم مادرم بر او دلسوزي داشت، شناختم صيد بيگم بود كه زمستانها هم به كوچه ما نميآمد و همسايه هاي ما ميگفتند كه زمستان را به "گرم سيل"(گرم سير) ميرود. تابستان گذشته هم نيامد.تبصره شد مرده يا موتر زده اش.
در كنار ديوار مسجد ما در گرمي آفتاب ملنگ لُچ كه هيچ كسي اسمش را نميفهميدمثل زمستانهاي سرد سالهاي گذشته غزني باز هم لخت بدون لباس و بدون شرم از كسي خودش را زير شعاع آفتاب زمستاني گرم ميكرد. من و چند هم سن و سالهايم بارها به طرفش سنگ پرتاب كرده بوديم اما او هيچ نگفته بود ميديم كه سر لچش را در ميان دستان لچش پنهان ميكرد از ما ميترسيد.ما ميخنديديم كه دستانش را براي حمايت سرش بالا ميكرد و دوباره به خاطر پوشاندن عورتش پايان ميكرد. به همان قسم لُچ به تابه خانه سماوار بسم الله كنار "چَل" نزديك بنجاره فروشي ها خودش را پنهان و گرم ميساخت. بسم الله برايش گيلاس چاي ميداد. به تاكيد بعضي ها تكه بوجي نخي را دورِ عَورَت اش شايد خودش يا شايد ديگران برايش لُنگ ميزدند. گپ نميزد كسي گپي از او نشنيده بود. گاهي در روزهاي آفتابي زمستان در " پيتَو" ديوار خودش را زير شعاع آفتاب گرم ميكرد، هيچ وقتي كسي او را نديد كه خودش را به آتش نزديك كند.اصلاً از آتش و دود بد ميبرد، حيران ميمانديم كه وجودش چه مقاومتي در برابر سردي دارد! سالها گذشت تابستانها و زمستانها گذشت اما ملنگ لُچ، لُچ بود. هيچ چيزي از هيچ كس نميخواست.
در يكي از روزها كه شام هوا تاريك شده ميرفت، باد برفهاي خشك را اينسو و آنسو باد ميكرد. شب شد سردي هوا سوت ميكشيد. همه آدمها خواب بودند تنها آنسوتر شغال قوله ميكشيد انگار ناره ميكرد صبح همه جاه ها يخبندان بود در كنار اتاق زيارت گِلي دشت علي لالا صاحب ملنگ لُچ خوابيده بود. تنش گرم نبود، نفس نميكشيد،بدنش شخ و سخت شده بود، يخزده اما راست افتاده بود. در شهر آوازه شد ملنگ لچ مُرد.چند نفرهي،هي گفتند اما كس نفهميد كه كي دفنش كرد.
سياهي بزرگ از آنسوتر نمايان شد از كنار ديوار از پهلوي جوي، مردي كه تسبيح ميكرد. هر لحظه سياهي بزرگتر ميشد و گاهي كوچكتر ميشد خودم را به كنار كشيدم،راستش اينكه ترسيدم نميدانستم كيست مردي كه هميشه از دور چرك بوي بود با چپن پنبه يي گرم و كلاه قره قل شتري رنگ كهنه، او كه سالها با هيچ كسي حرف نداشت شخ و ترينگ پيشروي هر دوكان ايستاده ميشد دستان چرب گونه اش را با نوك ناخن هاي رسيده و چركش دراز ميكرد ميگفت" بده ، كه دادمت" .حتماً شانزده پولي و يا نظر به سخاوت دوكاندار جمعه محمد بايد پول ميگرفت. همه جا يخزده بود دستم را گرفت دستان او گرم بود.از نظر پنهان شد پاليدم گم شد.مثليكه هيچ نبود. هرچه اينسو وآنسو ديدم پيدا نشد. فرداي آنشب زمستاني در مسجد خرابه يي سرد " جمعه محمد بزرگ" مُرده بود. خوابم ميديدم كه به تپه سبز ميروم خوشحال بودم از هواي گوارا و سبزه هاي بهاري آن تپه كه بر آن ايستاده بودم. از تپه سبز پاين آمدم آب روان بود در ميان سبزه هاي خوشبو از آنسوتر مرد كوتاه قد خميده زير بار پشتاره سياه خسته از كار روزانه اش برگشته بود. “ملنگ كاغذ” بود مثل هميشه از دور سياه معلوم ميشد.چون ريش، لنگي ، بالا پوش، پينه هاي لباس و پشتاره اش همه سياه و يا سياه شده بود.
ميخواست برود بازهم شبي را بگذراند اما معلوم نبود كجا، عجله داشت شايد كسي منتظرش بود تند،تند نگاه ميكرد امروز هم “ملنگ كاغذ” از كسي پول نگرفت،پشتاره اش مانند هر روز پر كاغذ پاره هاي دوكاندار ها بود تن لاغرش توان حمل بالاپوش هاي پوشيده گي اش را نداشت.آهسته آهسته راه ميرفت در لاي غروب آفتاب خورد و خردتر به چشم ميرسيد. تنها رويش معلوم ميشد باقي كلوله يي از تكه كهنه ها بود در كنار شاهراه عمومي دور از شهر. پشتاره اش را از شانه به زمين گذاشت مانند هر شام ديگر قسمتي از آن كاغذ پاره ها را آتش زد از بلند شدن دود به هوا شاد شد،چين و چروك پيشاني اش باز گشت،لذت برد.
چايبر دود زده اش در ميان دود سياه تر معلوم شد. غم غم ميكرد دهانش ميان ريش و بروتش گم بود، انگار بر خودش قهر شد،پهلو گشتاند،گويي شخي هاي قُلِينج اش را ميكشيد. دستهايش را تكان داد،پاهايش را تكان ميداد، تنش را جمع كرد پس دراز شد و اينبار به همان رقم يكدستش زير سرش چند مرتبه از گُلو خُر خُر كرد و خودش دراز ماند،. وزش آهسته آهسته باد بر او پوشش از كاغذ و دود داد.ملنگ در زير آن پارچه هاي كاغذ آرام لميده بود هيچ تكان نخورد. دلهره شدم، در لاي دود هاي كاغذ نگاه كردم "ملنگ كاغذ" نفس نداشت. چشمانش بسته بود دندانهاي دود زده اش نمايان و لبان پيرش را تبسم گونه پس برده بودند.
حيران شدم همه گدا ها مُردَند شهر ما بي مَلَنگ شد! بيدار شدم تاريك بود بسترم گرم و مادرم هم كنارم خوابيده بود. ترسيده بودم صداي مادرم بود كه ميگفت:بخور آب بخور،ترسيدي؟ پهلو گشتاندم خواب از چشمانم رفت ميترسيدم،ترسم چند ماه دوام كرد گويي بدنم خنك خنك ميشد، از مولوي برايم تعويذ گرفتند خوب نشدم، ميپاليدم آن گدا ها به هيچ جا معلوم نمي شدند راستي هم مُرده بودند. روزها زياد در شهر خاكباد ميشد.باد به شدت خاك ها را دور و دورتر مي برد، يقين برآن بود كه خير و بركت از ما ميگريزند. جنگها شد،منطقه بندي شد،سلاح دار ها زور ميگفتند تا زور شوند،چور چپاول شد كوچ و كوچكشي شد، از خود و بيگانه معلوم نبود،حق به حقدار نميرسيد، به قصد دور هاي دور از شهر خود رفتيم از قضا به منزل مقصود نرسيديم، اما از شهر خود بيگانه شديم. خوب شداز وطن خود بيگانه نشديم.
چرخ روزگار چپه دور خورد! خوش وقتي ها و شادي ها شد،روز به روز به شمار ملنگها افزوده گشت.خوش بوديم خير وبركت ميآيد.همه گپها چپه بود اينبار خلاف آنچه ميشد كه ميگفتيم. برما لقب بيخبر ها را گذاشتند، گفته هاي آنهاي كه از بيرون سرحد ميآمدند كاريگر ميافتيد. آنها خارج ديده شده بودند. به كارهاي نو دست ميزدند خلاف ما روابط با آدمها خيلي برجسته و عميق به نظر شان نميآمد. ظاهر هريك بهتر از باطن هريك شد.آدمهاي چِرك و پَژمُردَه- رنگ زرد و گيچ- موي كشال بيحال و چُپ در شهر زياد شد. زيارت سلطان آغا، زيارت علي بن موفق، پارك ترقي، كوچه پسكوچه هاي شهر هرات كناره ديوار ها را دود زد بر هر كثافات داني چند تن به پاليدن خوردني ها مشغول شدند. كسي هم به آنها هيچ نميداد و هيچ نميگفت. انگار صله رحم يكجا با ملنگ هاي سابق كوچ بربست. كودك پنج ساله يا شش ساله از عقب شخص ميدود و زاري ميكرد:
- كاكا يك پنجي بده، كاكا يك پنجي خو بده، كاكا يك پنجي خو بده،....
- برو بچيم گدايي نكو
- كاكا يك پنجي خو بده
- برو گفتم گدايي نكو
- كاكا يك پنجي خو بده،
- برو گمشو حرام زاده!
كودك دامن ديگري را محكم ميگيرفت، كاكا يك پنجي خو بده، كاكا يك پنجي.... او آدم هم از خود ميراندش.آنطرفتر زني زير چادري رنگ رفته يي چُندُك خوابيده ،بيصدا است عابرين گاه،گاه پول سياه برايش مياندازند.اما زن هيچ عكس العمل نشان نميدهد شايد خواب است شايد گيچ و شايد بيحال. رسم زمانه اجازه نميدهد تا رويش را ببيني.آنسوتر زني با، زاري و عذر توجه جلب ميكند،دست لاغر چركش را دراز و خودش را تكان ميدهد ميگويد، "به لحاظ خدا به اي صغير كمك كنيد، نان ندارم.ثواب تان ميشه به صغير كمك كنيد." "صغير" گنس افتاده به او چيزي خورانده شده از حال خود آگاه نيست! عابرين چندان توجه نميكنند. دستان سفيد خينه دار دراز ميشود جلب توه مينمايد بيشتر مسافران برايشان با حرص و آذ پول ميدهند. گذشته از چند فروشگاه لوازم عطري ووسايل فيشن خانم ها طفل سه يا سه و نيم ساله لچ پيش پاي زني بر زمين سرد افتيده، طفل حركتي نداشت تنها دو خصيه خورد داشت ذكر از بيخ بريده شده اش ارچق گرفته هنوز جور نشده بود اما اطرافش پنديده بود.سرم گيچ شد فكر كردم پيشرويم تونل سر پوشيده دور و دراز و قطار چراغان شده است اما پر از گدا اما گدا ها همه گيچ و ترياك خودرده اند، دالان دود اما دود بويناك از بوي كريستال و هيروين!
چندي بعد نصرو را پيشروي سراي شهزاده كابل ديدم. دوستش او را به بهانه از هرات به كابل خواسته بود. او دو سال تمام هر روز كه سر حال بود در پياده رو جاده ليلامي ها در هرات با پاهاي پنديده و لچ بر سنگفرش پياده رو متواتر صدا زد، "بده او جوان خدا مِيدَه(ميدهد). بده او جوان خدا ميده. بده او جوان خدا ميده." روزهاي كه بيحال بود ،پَژمُردَه- رنگ زرد و گيچ صدايش رسايي نداشت.وقتي اينبار به كابل ديدمش لاغر شده بود رنگش زردتر و صدايش كشش نداشت.اما بازهم با آشفته گي و گويي بر خودش دلش تنگ بود ميخواست وادارت كند ميگفت: "بده او جوان خدا ميدهد" كس به او توجه نداشت، لحنش شديد بود حركات دلتنگي داشت،ميخواست هرچه زودتر كسي به او خير و خيرات بدهد. شايد ميخواست در ديار تازه وارد كه مسافر از شهر خود هم است هرچه زودتر از نيچه زرورق دود كش كند تا راحتتر باشد. از نصرو پرسيدم چرا از هرات به كابل آمدي؟ به جوابم خيلي كفر و لعنت به كابل گفت. آزرده بود كه پايتخت برايش عوايد ندارد.
يادم آمد چه خوب وقتهاي بود هر جا در هر كوچه و پس كوچه افراد پوليس جنايي از كارهاي خلاف جلوگيري ميكردند. "سره مياشت" بود تعدادي را كمك ميكرد. حالا آدم هاي راهرو در محله عام و بازار خيره خيره دود كردن هيروءين را ميبينند وراهشان را گرفته ميروند! سابقها التماس خير ميشد. صداي يگان ملنگ پشت درو ازه حويلي، ما را به دعا و راز و نياز به درگاه خدا وا ميداشت "شب جمعه محمدي است خيرات بده"،" يك پارچه نان به ملنگ بياريد"، "خير وخيرات،خير ببينيد،بي چوچه نشويد".
امروز ملنگ نميشناسند،ملنگها رفتند من هم ملنگ نمي يابم،خدا بيامرزد ملنگ ها و رفته گان ما را. كار ها سرچپه شد خيلي آدمهاي در بازار نرم نرمك صدا برميآرند "پول نده فقط يك نان بده"،" به خدا امروز لقمه نان به گلويم نرفته"، "يك خير خدايي" ، "كمك كن خدا كمكت كند"، "پول همين نسخه دوا را ندارم". راستي هم هرچه از حد بگذرد رسوا شود. در هر چند متري گداو ملنگ زياد شد،اين گدا ها خير وبركت نياوردند. نمي شود از آنان دعا بگيري بايد برايشان دعا بخواني. روبه درگاه خدا به حق خود بعد به حق آن گدا دعاي كه خدا ياتو بهتر ميداني، يا خدا هيچ كسي را به اين حال و احوال نرساني.
آنسو كودكان در كنار ديوار مكتب تشله بازي ميكنند و در كنارشان مو ژوليده هاي چركين با لباسهاي ناپاك و چهره هاي نا شسته در كنار پشتاره از اشياي بيكاره و بوي ناكش از كثافات داني ها جمع شده تكيه زده. بوجي بر سر انداخته چندمين گوگرد است روشن ميكنند.دود ميكنند، از ديد كودكان بر ايشان اثري نيست انگار تنهاست و خواسته با خودش غم روزگاران را ورق ميزند! هر ورقي بر زرورق ميگذارد،آتشش ميزند،دودي از آه بيرون ميآورد.
معتاد نبود جور زمانه به آن بدنامي آغشته اش كرد.خلاصي ندارد.كسي ملنگ قبولش ندارد،كسي دوستش ندارد! حالا ترس از آن است كه ما را به خير تو اميد نيست شر مَرَسان دروازه ها را بسته و مال خود را هوش بايد كرد. از او ترس دارند دزد باشد.او دودش را ميدزد.از آن دور دستها، از غيب ، از پس كوهها صدا ميآيد: او به فكر دود است.مترس نمي دزدد زياده از دود را برده نميتواند. چو ايستاده يي دست افتاده گير.براي رهايي از ترس دزد، كي دست افتاده ميگيرد؟ بگير،بگير دست آدم است بلا نيست دست هموطن است ديو و دد نيست آرزوي به دل داشته كه فراموشش است وقتي دود برسد آرزوهايش هم يكي پي ديگرش به يادش ميآيد. تو و او هردولذت ميپاليد او از كريستال تو از ويسكي .بگير دستش را،بگير دستش را.مزن پايش را، مشكن سرش را،مترس دزد نيست،مترس آدم كش نيست او به كشته شدن برابر شده.چنان كشتنش كه خونش نريخت. خونش را به شيشه ها كردند از كشتنش بنگاله ها ساختند.
تابش آفتاب بر سفيدي برف يخزده خيلي شعاع و فضاي جانانه برايم داشت.صداي تايرهاي موترم بر يخك ها خوشآيند بود.بيرون سرد و يخزده را نگاه ميكردم. كودكان كسب و كمال گدايي يافتند، زنها و مادرهاي شان براي پيدا كردن لقمه نان راه جاده ها گرفتند. وقتي از پشت شيشه دودي لكسيس سياه رنگم به بيرون نگاه ميكردم آدمها ي معتاد گدا خيلي چركتر از سابقها شده اند. ژوليده تر از ملنگها شده اند. كودكان چركتر اما كاريگر تر اند به بوت رنگي و موتر شويي و سپندي رو آورده اند. مثليكه در كسب ها درآمد خوب دارند.چه ميشود معتاد ها هم بيايند كار كنند،خودشان را پاك بشويند؟ جمپ روي جاده حالم را به هم زد. گرم آمده بودم، بلند خنديدم حين كه پيك ويسكي ام را مينوشيدم در شيشه عقب نماي موتر ديدم رويم سرخ خوني شده بود،شيشه بغل موتر را پايان كردم سردي بيرون خيلي برايم خوش خورد پيك آخري ويسكي ام را بيرون از موتر ريختم،با رنگ زيبا بر برف يخبست. اماهواي برفهاي يخزده بيرون از موتر خيلي سرد بود.