نیستان مـزامــیـــر[1]
نـمـی دانـم چـرا از گـردش ایـــــام دلگـیرم
نخوردم شهد نوشینی ولی از نیشغم سیـرم
دلـم را می گـزد هـردم سموم نیش کبــرایی
همی پیچم به خود از درد دل اما نمی میـرم
شمال سرد غربت غنچه هـای تازه را افسرد
نیاسـودم دمی در سـایـه سـار نخــل انجـیرم
نیامد فـرصتی تـا کــام دل گیـرم ز دلـداری
نشـد آرامـشی در روزگاران نـــفـس گـیـرم
وطن در آتش جور و فساد و فتنه میسوزد
کسی پیـدا نشـد تـا برگشـایـد رمــز تدبیــرم
بـه زنجیر سـتم پیچـیده طـفـل آرزو یــاران
نشد بالا خروشی از شکست قفل و زنجیرم
به دنیایی که نورعقل و دانش مرد میدان شد
هواخواهی ندارد بعد ازین بشکسته شمشیرم
بـه امـید طلا تا کـی نشـینی در دل اوهـــام
نتـابــــد پرتوی بـیرون ز تارسـتان اکسیرم
نیامــد آرشـی بـار دگـر در خـطۀ خورشـید
که برعرش و سماوات افکند هنگامۀ تیـرم
خروشی برنخیزد گر ز اوراد کهــن یاران
نــوای تـازه پیـچــد در نیـستان مـزامـیــرم
****