میخواهم ایستاده بمیرم
بر خاستیم باز،
اینبار،
برخاستیم سرخ تر زپیش
عاصی و خروشان،خشمناک و پُر ز کین
توفنده تر ز پار
هر چند باز هم
جز جلجتای تازه،نصیبی و قسمتی
غیر از صلیب تازه نباشد برایما
هرگز گمان مبر که ز پا اوفتاده ایم
ما در رسای قامت ستوار و سبز سرو
ما در غریو و غرش و غوغای جویبار
در بغض ابر ترکش رعد و خروش رود
و اندر غرور پاک و فلکسای هر چکاد
آرامش شما را
ای کرگسان وحشی خونخوار!
آشفته میکنیم
ما جاودانه ایم .
................
در چشمان ژرف نگر و روشن بینش ، آن روشنایی و فروغ گذشته نمانده است ،دستان پُر توان و بیقرارش ، دیگر میل به آرامش و قرار دارند و پا های همیشه در حرکتش نیز..
ولی آن امپراطور اقلیم آزاده گی میخواهد که ،همچنان استاده بمیرد.
بلی ! صحبت از استاد " قسیم اخگر " است .
وقتی خانم "فرزانه فارانی"از جریان و تاریخ جنبش روشنفکری و جایگاه احزاب "خلق و پرچم" از او می پرسد ، جواب میدهد :
"اصلاٌ اینها در حوضه روشنفکری به حساب نمی آیند ......، "پرچمی" ها و "خلقی" ها جنایتکاران و کاسبکاران رذل و فرومایه ای بودند که بدبختی های کنونی ما ثمره کار های آنهاست " و فورن اضافه میکند . "نه اخوان نه خلقی ها و پرچمی ها در جمله روشنفکر به حساب میایند ، من هیچوقت ، خلق و پرچم و اخوان را در ردیف نیرو های دیموکرات و وطن دوست نمی دانم ، آنها به همان سیاق که آمدند و بدبختانه خیلی منفی بودند ، خیلی خیلی منفی"
بلی ! این مرد ، نظرش را در چنان محیطی ابراز میدارد "کابل "، که جنایتکاران خلق و پرچم و اخوان تقریبا تمامی کرسی های قدرت را به یُمن و خیر باداران شان در چنگال دارند و باند های آدمکش شان دمار از روزگار مردم ماکشیده و ریختاندن خون انسان از نوشیدن آب برایشان آسانتر است . چی بگویم ؟..
از این بحث گذشته وارد موضوع میگردم .
برای اولین بار بود که مصاحبه ای آقای "قسیم اخگر" را سه بار شنیدم ، بلی سه بار .
مصاحبه آخریکه آقای "اخگر" با خانم " فرزانه فارانی" داشتند .
در باره ای " قسیم اخگر" چیز های شنیده و خوانده بودم و چند قطعه نظم و نثرش نیز از نظرم گذشته بود ، از زندگی پُر تلاطم و پُر تلاشش هم، کم و بیش خبر های داشتم .
میدانستم که او در آوان شباب از طرف حکومتگران "خلق و پرچم" زندانی شده ، پدر و برادرش در آن ایام نحس سر به نیست گردیده اند ، و خود او بعد از رها شدن از زندان ، برای مبارزه علیه روسها و وابستگان آنها ، به پاکستان سفر کرده است .
بلی : اینرا نیز میدانستم که در پاکستان میخواستند سر به نیستش کنند ، او مجبور شده بود آنجا را ترک و آواره ای ایران گردد، او در آنجا نیز نتوانسته بود آنچه دلش میخواست برای آزادی مردم و سرزمینش ، کاری موثری را انجام دهد ، چی ایران نیز مزدوران خود و برنامه خودش را مانند پاکستان داشته .
اما از آنجاییکه انسان های بزرگی چون "اخگر" با چنان شخصیت چند بعدی و سری پُر شور از آزاده گی، نمی توانند ، نا امیدی را بخود راه داده و از طی طریق بسوی وارستگی ها باز مانند ، همانگونه این مرد نیز ، در حد توان و امکاناتش "گروه توحیدی قیام مستعضفین افغانستان " را سازمان داده و نشریه ای "فانوس" را با جزوه های اعتقادی و اجتماعی بیشمار دیگر ..منتشر کرد.
باری: یکی از دوستان استاد اخگر حکایتی داشت که گفتنش خالی از دلچسپی نیست
او میگفت روزی "استاد قسیم اخگر" در تهران با " شفیعی کدکنی" شاعر ، ادیب، منتقد و تحلیل گر بر جسته ایران ملاقاتی داشته ، در ضمن گفت و شنید ، استاد "اخگر" چند قطعه از سروده های خود را نیز به "شفیعی کدکنی" نشان داده ، از ایشان می میخواهند که " این ها را از نظر گذشتانده و بگویید که در کدام حد قرار دارند ؟"
آقای "کدکنی" بعد از مرور آن سروده ها سرش را بلند کرده میگوید " این سروده ها در حد "احمد شاملو و اخوان ثالث " میباشد، و بی وقفه میپرسد که این اشعار از کی است ؟
استاد "اخگر" جواب میدهد که ، از یک شاعر افغان . "شفیعی کدکنی" با تحیر می پرسد که : من فکر نمی کنم این سروده ها متعلق به یک شاعر افغان بوده باشد، چه من اشعار استادان شما را خوانده ام .
استاد اخگر با همان متانت و فصاحت میگوید که بلی ! این سروده ها مربوط یک آواره ای افغان است که همین حالا در ایران زندگی میکند .
" شفیعی کدکنی " میگوید که امکان دارد این بزرگوار را بیبینم ؟ چی آقای کدکنی نمی دانسته که همان بزرگوار در مقابلش نشسته است .
استاد اخگر جواب میدهد که نخیر ." کدکنی" میگوید که چرا، او نمی خواهد مرا بیبیند ؟ استاد "اخگر" جواب میدهد که نه چنان است که شما پنداشته اید ، حقیقت آن است که ، او خانه و کاشانه ای ندارد که از شما پذیرایی کند .
به هر حال .. سخن از صحبت "استاد اخگر" در بستر مریضی با" فرزانه فارانی" بود .
در شروع خانم فارانی از استاد "قسیم اخگر" میخواهند که پیامی برای شنوندگان داشته باشند.
استاد بعد از معرفی خود و سلام و احترام برای شنونده گان
میگوید :اینکه خانم فرزانه مرحمت کرده لطف نمودند و از من خواستند تا پیامی برای شما داشته باشم ، مگر متاسفانه که من خود را در حد و موقعیتی نمی یابم که پیامی داشته باشم ، و اگر حرفی و یا سخنی داشته باشم ، روی سخنم سوی روشنفکران و جوانان است که همیشه حامی ایشان بوده و هستم . آن حرف و سخن این خواهد بود که
"درختها ایستاده میمیرند ".........فکر میکنم که همین حرف و سخنم باشد .
باز هم خانم "فرزانه فارانی " این صحبت را پایان یافته نمی خواهد و ادامه میدهد .....
استاد محترم ! تحلیل های که شما داشته اید و خط مشی را که شما تعقیب کرده اید ، بزرگترین پیام برای نسل آینده است و بلا فاصله میپرسند که : اوضاع سیاسی البته فعلی کشور بکدام طرف روان بوده و چقدر امیدوار کننده است ؟
استاد اخگر جواب میدهد "در مورد امیدواری و امید ما به آینده ، طبعی است ،تنها چیزی را که عهده دار آن هستیم ، زنده نگهداشتن همین مشعل امید برای نسل جوان است ، اما متاسفانه اوضاع جاری این امید را تایید نمی کند، مگر من آنرا تایید میکنم، در هر حالت ..
من همیشه امیدوار بوده ام ،چی در زندان ..حزب دیموکراتیک خلق و چی در خارج از آن ، ...در هر حالت امید وار بوده ام و امیدوارم که نسل جوان ما به همین امیدواری وفادار باشند ،
سازش نکنند و شکست را نه پذیرند ، چه "درختها ایستاده میمیرند" و من کوشش میکنم که "ایستاده بمیرم"،
در زندگی من داستان همان امپراطور یونان همیشه الگو بوده که : در وقت مردن اطرافیانش را صدا زد و به آنها گفت که مرا ایستاده کنید چون "میخواهم ایستاده بمیرم " و یک امپراطور، باید استاده بمیرد .
عرض من به جوانان و روشنفکران که به آنها احترام و ارادت دارم، همین است که استاده گی پیشه کنند، استواری پیشه کنند که کشور ما در وضع بسیار نا ملایم به سر میبرد ،امیدوارم که جرقه ای لا اقل از این نسل به وزیدن آغاز کند .
خانم "فرزانه فارانی" به ادامه مصاحبه از فعالیت های استاد "قسیم اخگر "می پرسند که در صورت بهبودی چی کار های را انجام خواهند داد و ایشان اظهار میدارند :
فعلاٌ بینایی خود را تا حدی زیادی از دست داده ام ، دستم کار نمی کند و پاهایم همچنان... با وصف آن آرزو دارم ، در صورت بهبود ، بعضی از کتابها و نوشته های نا تمام خود را تکمیل نمایم و کار های گذشته را پی بگیرم ، از جمله یک کتابی نوشته ام در باره تاریخ جنبش روشنفکری در افغانستان و معرفی چهره های مثبت و منفی در این عرصه و همچنان کتابی دیگری بنام "ستاره های بی دنباله"...، تمام اینها یک آرزو است که خواهم توانست و یا خیر.
خانم فارانی سوال میدارند که :شما مختصراٌ درباره تاریخ روشنفکری و هچنان بگویید که برزگترین آسیب از کدام ناحیه به این جنبش و جریان رسیده است ؟
استاد اخگر جواب میدهد که "آسیب عمده که جنبش روشنفکری از آن متاثر شده و من در آن کتاب مشخص ساخته ام ،عبارت است "اقتدار گرایی و گرایش به اقتدار " بوده که من نمونه های آنرا در آن کتاب نوشته ام ، همین میل و گرایش به اقتدار بوده که باعت اشتباه،انحراف، خطایا، سقوط و لغزش ها شده است ، مثلاٌ در طول تاریخ ما :"ابو مسلم خراسانی" حکومت" اموی" را سقوط میدهد و آنرا به "عباسیان" میدهد که اشتباه بود ، خانواده "برمکی" همچنان "طاهر فوشنجی"نیز مرتکب لغزش گردید ، که ناشی از "اقتدار گرایی" بود .
اما "یقوب لیث صفار" مرد ، مرد بود ...و نام بزرگی در تاریخ به یادگار گذاشت.
به نظر این حقیر علت تمامی لغزش ها، خطایا، سقوط و انحراف جنش روشنفکری در سرزمین ما "اقتدار گرایی " بوده است .
وظیفه روشنفکرنیست که کسب قدرت نماید و قدرت سیاسی را بدست گیرد .
رسالت روشنفکر در آنست که روشنگری نماید ، باید برای روشنفکر روشنگری تنها شعار نباشد ، میباید در عمل وفاداری خود را به این اصل ثابت سازد که تاریخ ما لا اقل همین یک چیز را نشان میدهد.
بلی! این بود قسمتی از صحبت استاد قسیم اخگر در بستر مریضی با فرزانه فارانی که من آنرا شنیدم .
براستی حکم روزگاران ما چنان است که "مردان و مردمان ما به خصوص در این برهه از زمان،باید استاده زندگی کرده واستاده بمیرند ، ایستاده گی پیشه کنند ،استواری پیشه کنند ، سازش نکنند ، که کشور ما به وضع بسیار نا ملایم به سر میبرد و ایمان باید داشت که سر انجام ، ستارگان درخشان آزادی، از ژرفنای این شب منحوس و سیاه به تلالو بر خواهد خاست .
بلی ! آنگاه خواهد بود که ، این خفاش ها و کلاغ ها ، که این سیاهی و اسارت را جاودانه پنداشته و برای مُردن خورشید آزادی، هورا ها گفته و زوزه ها میکشند یکباره پندار شوم و غلط شان با سیلی های تاریخ دگرگونه شده و با اضافه آنکه این شرف باختگی و وجدان مرده گی ، بر جبین تار شان ، جاودانه در دامن زمان حک خواهد شد ،به مصداق این سروده استاد اخگر ....
در تیره گی مبهم و کمرنگ شامگاه
گز نای آفتاب
بر دامن افق بتراود ظلال ها
خفاش پیر صیحه کشان میدهد صدا
هان! ای کلاغ ها، خورشید مُرده است
من خود به چشم نحس خودم مرده پیکرش
بر دار خشم میر شب ، آونگ دیده ام
گسترده باد ظلمت و پیوسته باد شب
هورا ، هورا ،هورا
اهریمن سیه دل شب قهقه میزند:
"نابود باد روز
ای مرده باد نور !
هورا ، هورا ، هورا "
اما به نا گهان
آژنگ غم خطوط مسرت را
از چهر قیر گونه او پاک میکند
چشمان خون گرفته او تیر میکشد
در امتداد شوم نگاهش ستارگان
یک
دو
سه
صد
هزار
چندین هزار
پندار پوچ و خام، سیاهش را
با رویش مداوم خود خنده میزند
" خورشید ! زنده باد،
پیوسته باد نور
تو آن ستاره ای که وجودت :
پژواک گامهای طلوع ست
بر سنگفرش سخت شبستان سرد شب
هانک ،
در کوچه های شبزدهء شهر
چندین هزار چشم
با شوق و التهاب
از هم کشوده پنجره پلک ها همه
و جای ترا
ای جوهر طهارت سیال آفتاب
بر قلب پاک خویش به نیایش گرفته اند .
.........
فرهاد لبیب 29 سبتمبر 20012
کانادا - انتاریو - میسیساگه