دو عید
برای دیدن من حاجَتِ به عید نداری
ضرورتِ به هزار وعده و وعید نداری
تمام عمر بُوَد دربِ قلبِ من به رخت باز
بیا به خانۀ خود حاجتِ کلید نداری
به چهار فصل، منم روزوشب نشسته به یادت
بیا عزیز دلم مشکل دو عید نداری
بگیر گاه و گهی از منت خبر که چه دانم
رسد زمن خبری بر تو که امید نداری
هرآنچه میطلبی میکنم برات میسر
ولی ز دشمن هنوزهم قطع و برید نداری
بدان که بعد خدا میپرستمت به تو سوگند
و دانم اینکه ازین بِه کدام نوید نداری
اگرهنوز هم از گفته ام به شکّ و گمانی
خبر ز روز جوابگوییِ عَبید نداری
مشو به زور و زبر «واهِبا» تو طالب الفت
تو با حیایی و چشمی چنین سپید نداری