در انـتـظــــار پــــدر
داستان کوتاه
سال ها پی هم سپری می شوند ولی خاطرات و یادهای زمان کودکی مانند لوح محفوظ همچنان در ذهنم ثبت گردیده اند. یادم می آید زمانیکه کودک بودم و مانند سایر همسن هایم در دنیای خاص خودم می زیستم، دنیای بیغمی، دنیای فارغ از غصه ها، عاری از عداوت و کینه ها و سرشار از خوشی ها. روزهای هفته را با جمعی از همسن و سال ها مکتب می رفتم و روزهای جمعه را اکثراً در منزل یکی از دوستان و خویشاوندان سپری می کردم.
ازهر روز و هر فصل سال لذت می بردم. از تابستان های پر از میوه و شور و شادی و میله رفتن ها و از زمستان های پر از برف و در لای صندلی خزیدن و تا نیمه های شب افسانه های شیرین شنیدن.
هر سال با فرا رسیدن زمستان، مهمانی ها شروع می شد و هریک از دوستان علاقمند بودند کاکایم را زودتر دعوت کنند زیرا او در افسانه گفتن در بین تمام دوستان ما یکه تاز بود. صدها افسانهٔ کوتاه و دراز در حافظه اش حک شده بود. او همیشه وقتی افسانه می گفت، یکنفر را برای بلی بلی و خو خو گفتن انتخاب میکرد و اگر آن شخص اتفاقاً بخواب می رفت، کاکایم افسانه گفتنش را توقف می داد. بعضی از این افسانه ها بحدی لذت بخش و رویا آفرین بود که حتی روزها در مورد پری ها و دیوهای آدمخوار می اندیشیدم و آرزو میکردم کاش می توانستم در رهایی پری و دختر پادشاه از چنگال دیوهای سیاه کمک کنم.
این زمستان ها و تابستان ها پیهم می آمدند و می رفتند و همزمان با آن ورقی بر ورق های زندگی ما افزود می گردید.
یادم می آید یکسال بازهم زمستان سرد و پر برف سپری گردید و بهار خوشبو با شگفتن شگوفه ها و روئیدن لاله ها فرا رسید. پرنده های مهاجر از سفرهای دور و دراز بازگشتند و بالای شاخه های درختان به نغمه سرایی آغاز نمودند، تحرک و زندگی در دهات و شهرها دوباره بحالت عادی برگشت، دشت ها و دره ها لباس سبز مخملین پوشیده و شور و نشاط را در دل های پیر و جوان زنده نمودند.
با گذشت زمستان سرد و طولانی، اشتیاق رفتن دوباره به مکتب و دیدن هم صنفی ها در دلم موج می زد و شور و نشاط عجیبی در دلم خانه کرده بود. مکاتب آغاز یافت و من با عده ای از هم سالانم با شوق و ذوق مکتب می رفتم و به درسهایم مصروف می گردیدم. هنوز یک ماه از شروع مکاتب گذشته بود که ناگهان وضع عادی زندگی مردم برهم خورد، صداهای توپ و تانک برای اولین بار در گوش های مردم به سختی خلید و وقوع یک حادثهٔ بد و نامیمونی را نوید داد مردم همه وحشتزده شده بودند و هر کس می خواست زود تر بداند چه اتفاقی افتاده ولی هیچ کس جواب درست این معمی را نمی دانست.
بزودی تکه ها و بیرق های سرخ بر سر هر در و دیوار آویزان گردید و نعره های مرده باد و زنده باد و هوورا چنان وِرد زبان پیر و جوان گردید که گویی از طفولیت با آن آشنا بوده اند.
پدرم که در یکی از دوایر دولت وظیفه داشت بیشتر از دیگران وسواسی و سودایی شده بود. چون شخص آگاه و تعلیم یافته بود، اکثر مردم قریه به دیدنش آمده و سوالاتی از نزدش می کردند و جواب هایی را که پدرم برای شان می داد، بوی ناراحتی و نارضائیتی از آن به مشام می رسید.
هنوز چند ماهی از این واقعه نگذشته بود که شب هنگام صدای فیرهای تفنگ و ماشیندار از دور و نزدیک به گوش رسید که پس از چند ماهی در مکتب رفتن ما بچه های خورد سال هم قیودات وضع شد، زیرا کم کم سر و کلهٔ اشخاصی پیدا شد که مانع مکتب رفتن ما می گردیدند. خوشی و آرامش مردم هم بمرور زمان کم شده رفت و پدرم را که شخص متدین و صادقی بود از وظیفه اش جواب داده خانه نشین کردند.
از بودن پدرم درخانه من بیشتر ازهمه خوش بودم زیرا او مرد نهایت مهربان و دوست داشتنی بود هر آرزویم را برآورده می ساخت و بیحد مرا دوست داشت، همچنان مردم قریه نیز دوستش داشتند و احترامش را می کردند. روزها تا شام باهم بودیم، شبها آرام و بی خیال در کنارش می خوابیدم و از شنیدن نفس هایش آرامش لذت بخشی را در وجودم احساس می کردم.
واه که داشتن پدر چه نعمت بزرگیست و پدر چه موجودعالی مقام و قابل پرستش است.
اما این خوشبختی ام خیلی دیر دوام نکرد و پس از اندک زمانی دنیای خوشی هایم واژگون شد. یکشب که با پدرم مصروف قصه و ساعت تیری بودم، عده ای از اهالی قریه بشمول ملا صاحب مسجد بخانهٔ ما آمدند. پس از کمی صحبت و صرف چای برای پدرم دعای خیر خواندند و صبر و استقامت و کامیابی برایش استدعا نمودند.
دلم گواهی بد داد و غم سنگینی سرتا سر قلب کوچکم را فرا گرفت، وسواسی و وارخطا بسوی پدرم نگاه کردم دیدم اوهم مانند هر شب خوش و سرحال نیست. نا آرام و مضطرب بود، وارخطا یکایک اهل مجلس را از نظر میگذراندم تا بدانم چه خبر است که ناگهان صدای ملا صاحب مرا بخود آورد:
ـ سلیمان جان، پدرت برای چند روز جایی میره، انشاءالله زود پس میایه و برِ تو چیزهای خوب میاره.....
باقیمانده حرف های ملا را نشنیدم، گلویم پر عقده شد زیرا نمی خواستم پدرم مرا ترک کند. آهسته به گریستن شروع کردم پدرم مرا در آغوشش فشرد و نوازشم داد. به دقت بسویش نگریستم آثار غم و تشویش را در سیمای مهربانش به آسانی خواندم، دلم برایش سوخت، از ملا و از اهل مجلس بدم آمد، خواستم از پدرم بپرسم کجا می رود و چرا مرا ترک می کند که صدای ملا باز مثل نشتر در گوشهایم خلید:
ـ مامور صاحب ما دیگه رفتیم، کالا و ضروریاتت را گرفته مسجد بیا، جوانا ماطل ات هستن.
مهمان ها رفتند و من خود را به عجله به مادرم رسانیدم تا موضوع را از او بپرسم، دیدم مادرم نیز حال و مجالی ندارد و در حالیکه اشک هایش آرام آرام بر روی دامنش می ریخت، لباس های پدرم را در دستمال بزرگی می پیچید.
پرسیدم: مادر جان پدرم کجا می رود و مارا چرا تنها می ماند؟
مادرم اشک هایش را که مانند قطاری از مروارید غلطان بر چهرهٔ غم انگیزش می دوید، با آستینش پاک
کرده با لحن اندوهناکی جواب داد:
ـ بچیم، پدرت جایی وظیفه داره، زود پس میایه...غصه نکو.. و گریه دیگر مجالش نداد که حرفش را ادامه دهد.
پدرم پس از مشایعت مهمان ها بخانه برگشت و خطاب به مادرم گفت:
ـ او زن ایقدر کم جرأتی نکو، توکل ما بخداوند. مه احوالگیر تان هستم. چاره نیس، آنها مره خواستن و به مه ضرورت دارن. اگه نروم هم میشه یک جنجال دیگه برم درست شوه و فکر دیگری درباره ام کنن.
بعد پدرم مرا در آغوشش گرفت و رو به مادرم کرده گفت:
ـ فکرته طرف سلیمان بگی، بسیار همرایم عادت کده خدا نخواسته مریض نشه. و بعد در جمع و جور کردن لباس هایش مصروف شد.
با تضرع گفتم: کجا می روی پدر جان، مه میخایم همرای ما باشی، خی مره هم همرایت ببر یا هیچ نرو...
و پدرم که کوشش می کرد خود را آرام و خونسرد نگهدارد، لحظه ای به فکر فرو رفت بعد در حالیکه شانه های کوچکم را با دستهایش محکم گرفته بود گفت:
ـ ببی سلیمان تو حالا خورد نیستی، می بینی که وطن ماره روسها گرفته، مه میرم ده کوه ها همرای مجاهدین و برای آزادی وطن جهاد می کنم تا روسها ره از خاک خود بیرون کنیم. باز او وخت مه پس میایم و همیشه همرای شما می باشم، مادرته زیاد پریشان نکو....
واهمه ام بیشتر شد زیرا صدای شلیک ماشیندار ها و توپ ها هرشب از خواب شیرین بیدارم می کرد. من از این صدا ها بسیار می ترسیدم و نفرت داشتم. اما حالا می دیدم که پدرم در بین این صداها می رود. باز به پدرم التماس کردم که نرود اما فایده نکرد.
آنشب پدرم یکی دو ساعت دیگر هم با ما بود، لحظه ای چشم از چهرهٔ دوست داشتنی اش بر نمی داشتم، میخواستم از دیدارش خوب سیر کنم و او پیهم مرا دلداری میداد که همیشه احوال مارا میگیرد و بزودی بخانه پس میگردد.
بالاخره لحظهٔ وداع رسید و پدرم پس از بوسیدن سر و رویم در تاریکی ها ناپدید شد و با جمعی از جوانان که منتظرش بودند، راهی کوهپایه های سربه فلک گردید.
مادرم کاسه ای از آب صاف و زلال را از پس پدرم در روی زمین پاشید و بمن گفت:
ـ انشاءالله پدرت بخیر برمیگرده، برِش دعا کو.
و من رویم را بطرف آسمانها بلند کرده از تهٔ دل دعا کردم که خداوند پدرم را هرچه زودتر برگرداند.
**********************