داستان کوتاه
يــــــــــاد ايـــــــام
شام بود بعد از رسيدن و جابجايي از سفر چند ساعته، در كابل در منزل برادرم به اتاقی كه برايم با وسايل ضروري روزمره تدارك ديده شده بود بعد از احوال پرسي ها و شوخي ها با دوستان و خويشاوندان كه در آن روز به منظور آمدن من به آنجا آمده بودند، تنها شدم و با خود نفس آرام كشيدم. راستش از آن بيرو بار خوشم نيامد پنداشتم كه اكثراً آنان بي پلان و فارغ از اجراي كارهاي روزمره بودند.
به ديوار تكيه زدم كمپيوترم را باز كردم. نمي دانم چرا و به چه دليلي در اولين نگاه به تابلوي سمت چپ اتاق خيره شدم، به تصويرش فكر كردم كه آيا عكس با كمره گرفته شده يا تصوير را نقاش هنرمندانه نقاشي كرده است؟ ديدم تصوير حال و هواي نقاشي دارد اما نمي دانم چرا من اينطور فكر مي كنم؟ وقتي دقيقتر شدم ديدم نگاه هاي تصوير خيلي عمیق تر از آن بود كه هست، نگاه هایش نفوذ و اثرناكي اش را برهرچشم خيره شده در همان لحظه اولي دارد.
دقت كردم و به فكر رفتم، مي شود از زيبايي هاي نرگس چشمانت و از آن عنابي لبهايت كه در ماه رويت زير چتر شبانه يي مويت دل مي ربايد در قاب عكس زرين و زمينه هاي هنر مندانه اش داستان محبت خواند و بنوشت كه "لاهول والله قوت الله بالله..." چه قدرت بي حد و حصر كه به اين درخشندگي بنده يي دارد. و چقدر چهره اش را در عالمي لبريز از محبت و معصوميت، صدق و صفا به ديگران مي نماياند. آيا مي شود از آن تواناي بي همتا انكار كرد؟
انگار سرما خورده شدم، تب بر بدنم مستولي گشت كم كم درد ناراحت كننده يي كه مي دانستم شديد شده مي رود بر همه اعضاي بدنم حس كردم. حلقم خشك، خشك مي شد كمي تلخ هم شده بود. مي خواستم به خواب روم اما نمي شد. باز نگاه مي كردم تا سيراب گردم اما نمي شد. خودم را مات و مبهوت يافتم، كسل شدم اما چشمانم به من ياري مي دادند هيچ از آن فرشته اما نه فرشته نه از آن الاهه نه الاهه هم نه نمي دانم چه ولي چشمانم در مشوره با دلم مي گويند كه پري كوه قاف و آن خوانده نا آشنا و آن دختر صانع يكتا را بايد بيشتر و بيشتر نگاه كنم.
مي ديدم در كنار آب روان زير سايه یکه درخت تنها در آن وادي ترسناك من از هيچ چيز نمي ترسم. و اما باد، با ملايمت كه مي وزيد عطري گيسووان و تنت را به مشامم مي رساند. خودم را معلق در فضا – اما نه تخيل، نه خواب بل خودم را در حالي حس مي كردم كه انگار در پروازم و خيلي سبك و بي وزن شده ام. خيلي كوتاه حالت هاي بي وزني كيهان نوردان يادم آمد اما زود فراموش شد. همه جا عطر بود ليك نمي شود بگويم عطر از كدام نوع عطر ها، اما فكر كردم عطر تو بود در آن وادي دور و دراز و فراخ هيچ صدايي نمي شنيدم، و هيچ چيزي مرا اذيت نمي كرد. يادم از تخت روان آمد، تخت روان كه پري ها با ديوهاي كوه قاف در افسانه هاي كتاب هاي قصه خوانده بودم انگار آن تخت هاي روان يكي پي ديگري مرا به اينسو و آنسو مي بردند. گاه با خود مي گفتم در كودكي گهواره هم شايد به همين سبكبالي مرا اينسو و آنسو مي برده باشد.
ديدم مردي سوار بر اسپ كهر، شمشيري در كمر هي جانب ما مي آيد خيلي اسپش تند تند مي تاخت. اما وقتي به نزديكي هاي ما رسيد خيلي از دويدنش كاسته شد ديگر تند تند نمي دويد مي پنداشتم اداي احترام مي نمايند و مي خواهند به رسم شاهان سابق براي ما خرمن و خرگاهي، پيام و نامه ای آورده اند و شايد هم ما را به ديني يا عقايدي دعوت مي نمايند. كمي در فكر فرو رفتم با خودم انديشيدم ولي خيلي كوتاه انديشيدم كه چه وقت و چه جايي و چه پيامي؟!
نه آنچنان نبود از ديدگانم دور شدند، خورد شدند، گم شدند وقتي خيره شدم - نگاه كردم ديدم نبودند و اما بوي عطري بر مشامم و تارهاي زلفي بر سر و رويم مرا نوازش مي داد. گرمي تني را احساس كردم - دستانم را در نوازش زلفاني دراز كردم اما هيچ نبود، انگار من واهمه شده بودم و انگار من وسواس داشتم در حال بيخودي و در عالم از خود رفته خودم را مي يافتم اما نبودم. نمي دانم چه بود و چه بودم پيش ديدگانم سياه شده مي رفت ديگر آن شوق و شادي را نداشتم فكر كردم خوابم، احساس مي كردم شب است - سكوت بود باد سرد گوارا مي وزيد اما من حقيقت اش را نمي دانستم كه شب است يا دمدمۀ صبح، لحظه يي به يادم آمد پارچه شعري كه يك وقتي اثري از مهدي سهيلي را خوانده بودم:
دوش در خلوت، به يادت عالمي غــم داشتم
بـی تـو تا بـرق سپـیـده، شــام ماتــم داشتم
نغمۀ جانسوز من، درگوش شب ره می گشود
نــالــۀ پــی در پــی و آهِ دمـادم داشتم
از سر مژگان من هر لحظه اشکی می چکید
ای بسا گوهر که در دامان، فراهــم داشتم
غصّه بود و اشک بود و آه بود و ناله بود
تا کنم جان را به قربانت، تو را کم داشتم!
در آن لحظه كيف نوشيدن بر سرم زد، خمار بودم مي خواستم پيمانه يي بردارم و با عطش تشنگي كه داشتم تا آخرين جرعه با جذبه يي دل سوختگي يي آنرا سركشم، اما نبود. دلم شد پيمانه راهم بشكنم اما نبود، من بودم با همان تشنگي. ناگاه نوا و آهنگ پرنات هنر مند توانای هندو كه در آن تاريكي شب در بيشه خار زار ولي سبز مي خواند گوش هايم را نوازش داد:
پـيـمـانـه بـــده كـه خـمـار هستم
من عاشق چشم مست يار هستم
پـیـمــانه بــــده كه خـمـار هستم
.......
مي خواستم باز به چشمانت نگاه كنم تا خمارم بشكند، صدای افتادن قاب عكس (تابلو) يكجا با به هوا شدن پرده هاي كلكين هاي اتاقم در فشار آن باد تند كه مي وزيد مرا هم از خواب بيدار ساخت. كمرم شخ شده بود گردنم شخ بود ديوار با سختي اش شانه هايم را تكيه داده بود ديدم تابلو و عكست هم نبود شيشه قاب شكسته بود، شكستگي هاي شيشه قاب تابلو و وزش باد كاغذ هاي روي ميز كنار ديوار را و تابلو را پراگنده ساخته بود. تابلو را برداشتم انگار نوازشش كردم در بغل گرفتمش خواستم ببوسمش اما نبوسيدم. از وزش باد خوشم مي آمد تنها صداي زنانه هنرمند معروف هنگامه ذهنم را نوازش كرد كه از لودسپیکر هاي تيپ ریکاردر اتاقم در لابلاي وزش باد شبانه به سوي آسمان ها مي رفت و مي پيچيد كه مي خواند:
لبهاي سردم جان گرفت از ساغر لب هاي تو
ديوانه گي دارد دلم در عشق و هم سوداي تو
با خود گفتم راستي هم ديوانگي دارد دلم چه خيالات مبهم بر من راه يافته است؟ خودم را جمع و جور كردم، نفس عميق كشيدم. يادم آمد كه گاه گاه مادرم سابق ها برايم مي گفت: "آدمه در خواب سايه پخش ميكند." قبول مي كردم و مي پرسيدم چطور؟ مادرم برايم آن زمان ها تشريح مي داد. قبول مي كردم مي هراسيدم. فكر كردم مرا هم سايه پخش كرده. اما اينبار قبولم نشد.
فكر كردم چرا من مبهوت آن نقاشي روي ديوار بوده ام؟ آنكه وجود فيزيكي نداشته، آنكه سابقه دوستي و شناخت نداشته تنها رسمي است از زيبايي هاي طبيعت سبز و دختري در چيدن سبزه در كنار آن گلبرگ هاي بهاري.
بازهم همان ديوانگي هاي دل از من پرسيدند كه پس چرا و به چه دليل چشمان و زلفان و لبان آن به گفته تو تصوير با ما سخن مي گويد ؟ چرا اشارت ميكنند ؟ چرا نگاه هانش با نگاه هان من تا به انتها مي روند؟ دل مي گفت چرا مرا مي فشرد؟ فكر كردم چشمانم ازمن پرسيدند: گذشته از آن هرجاه گلي سبزه يي ديده ام اما به چه دليلي آن بيشه سبزه زار و گلهاي بهاري بر من اثرش بيشتر از دگر جا هاست؟
چشمانم راه كشيدند. هي، هي كه باز هم من خود را در متن همان بيشه سبز يافتم . خيلي احساس گرسنگي مي كردم، تشنه هم بودم اما لب هايم خشك شده بود. فكر كردم از بابت گرسنگي است. لعاب دهانم را به سختي بلعيدم، خواستم با زيبا روي آن صحنه پر گل و سبزه زار راز و نياز كنم اما به يكبارگي ديدم در روشني نور كم رنگ چراغ اتاقم كه زيبايي هاي فريبنده من و دلم فقط و فقط در دست خلاق آن نقاش تابلوي روي ديوار اتاقم بوده است.
دلم به ياد آن نقاش چيره دست و آن محل زيباي مسكوني قريه ما كه سال ها قبل جاي همه دار و ندار هاي ما بود سخت فشرد كه من بعد از بيست و پنج سال امشب دوباره آن را ديدم . اما حالا نه آن بيشۀ سبز پرگل باقي است و نه آن نقاش.
آه سرد از سینه بر کشیدم و بروزگار دیدم که چه ظالمانه همه چیز را از ما گرفت واکنون تنها یاد آن ایامT، میتواند مونس و مرهم زخم های ما درین غربت سرای دور از وطن باشد.