از پوهندوی شیما غفوری
اوزان حق*
کـم بیــفتـد اتـفـاقـی این چنـیـن
وقت وصل جان با جان آفرین
که به یک وقت ومکان دوجان رود
ازدو تـن آزاد بر جـا نـا ن رود
آن یکی سرباز و دیگر جان به کف
در دو راۀ مختــلف با یـک هد ف
روح آن دو د ر ر ۀ پرواز شد
قفــلها از هـر دو پیـکر باز شـد
در رۀ پرواز هـردو میگریست
یک زغم دیگر ز شادی بهشت
چون رسیدند در فضای عرش او
لـرزه بر انـدام شان شـد که نـگو
ذات حق پرسید هریک را زنا م
وز دلیـلِ مـرگ و آزادی ز دا م
آن یکی گفت: من مسلمان بوده ام
در جهــاد کـفــر جـان را داده ا م
با دلیری بسته کردم در تنم
سِیر باروت را برای میـهنم
با الـلـه اکبـــر دادم انـفــجـــار
مکتب این ملحد ین و آن کفار
ذات حق پرسید آن دیـگر ز چون
ازچه دادی جان شیرینت به خون
گفت من بودم یکی حامی خلق
تا بـخواننــد کــودکان ما سبــق
تا بدیدم این برادر را به راه
فهـم کردم کو کنـد مارا تبـاه
چون به هرسو طفلکان پاک بود
وقت تفریح هر یکی بـیبـاک بود
چو نظر کردم به آن نو باوه گان
حَیفم آمد تا شوند بی روح و جان
رفتم و آغوش کردم این جوان
تا ستانم چـره و بـم را به جـان
آن جبار و آن رحیم اندیشه کرد
انتحاری را به یکسو گوشه کرد
خود کشی امریست نا بخشودنی
علــت و معـلول ندارد این شنـی
گـفـت دانـی نقــص کارت را کنــون
یا که روحت تا هنوز است در جنون
گفت: ای حق من تو را خادم بودم
مـــن پی حـق در رۀ تو گــم بـودم
ایـنـهمه از بــهر تــو من کـَــرده ام
تا شوی راضی ز هر یک کِرده ام
گفت حق: ای طفل نادان و غبی
از بــرای من چــرا این کـَرده ای
مـن برای بنـده هام جان داده ام
زنده را از بهر زیستن زاده ام
تو بـجای مـن خـدایـی کرده ای
از حق خود پا درازی کرده ای
خود کُش و در ضمن قاتل گشته ای
قاتــل چنـد جـان بـسمـل گـشـتـه ای
گر شود کوه ها همه ریگ روان
تخــت عـد لـم بسته گردد بی گـمان
آن دم آیند دستــها بر گردنت
نفس های مرده گیرند دامنت
بیگمان حـق را تــرازو میـکنـم
حق هر کس را به دستش مینهم
واقعۀ در لغمان در سال ۲۰۱۳ الهام بخش این شعر بود.