عجایب قریهٔ ما
خاطرات قدیمی چهل ساله
قسمت دوم
در زمستانها نزد ملای مسجد خود درس میخواندم، که پس از ختم قران شریف ، پنج کتاب، حافظ و گلستان و بوستان و یوسف زلیخا، به کتابهای عربی رسیدم و با اتمام کتابهایی چون خلاصه، قدوری، کنز و مونیه، دیگر تقریباً نیمچه ملا شده بودم، و ملا صاحب ما که حالا بدون شک بدیار حق پیوسته بهمین نسبت در حق من مهربانتر بود و حتی اجازه داده بود تا بچه های از لحاظ
سویه پایینتراز خود را درس بدهم، و در کار سبق دادن دستش را به اصطلاح سبک نمایم
گاهی در ضمن اینکه بمن درس میداد یگان نصیحت هم میکرد ومیگفت که ما مسلمانها شکر ایمان قوی داریم و ایمان کافرها ضعیف است ولو هر قدر خود شان قوی هم باشند زور مسلمانها را ندارند. این حرف او هنوز در ذهنم طنین انداز بود که تصادفاً یکروزهنگامیکه با بایسکل کوچکم، در شاهراه کابل – کندهار طرف خانه روان بودم، در طول راه با یک امریکایی که بالای اسبی سوار بود، در مسیری که من روان بودم همراه شدم. او هم طرف «غزنی هوتل » هوا خوری میرفت، با دیدن او گفتهٔ ملای ما یادم آمد، فکر کردم وقت امتحان ایمان است، لهذا پایدل هارا بیشتر فشار دادم و از آن امریکایی و اسبش به آسانی سبقت کردم، از پیروزی خود شادمان شدم و بسوی امریکایی لبخند پیروزی نثار کردم، دیدم او هم بطرفم لبخند زد ولی به رفتارش همچنان ادامه داد و نخواست با من مسابقه نماید
یقین حاصل کردم که اوهم فهمیده که ایمان من نسبت به او قویتر است و ملا صاحب غلط نگفته بود
«««« ««««
پیشتر اشاره کردم که در میان قریهٔ ما و شهر غزنی، باغها که یک ساحهٔ زیادی را احتوا میکرد، حایل بود و ما قبل ازینکه سرک قیر ریزی شود با استفاده از کوچهٔ باریکی که باغها را به دو حصه تقسیم کرده بود، و بنام کوچهٔ باغها یاد میشد، مکتب میرفتیم
یکروز ناگهان خبر هول انگیز وحشتناکی در سراسر قریه پخش شد، به این تفصیل که محمدشاه و پسرش حسن گل در بین یکی از باغها جوان بی آزار و عاجز قریهٔ ما حلیم نام را با داس علف دَرَوی، به قتل رسانیده اند
شاید سال ۱۳۴۵ یا ۴۶ بوده باشد، درانزمان که کُشت و کُشتار رواج نداشت، آنچه در همه جا یافت میشد، امنیت عام وتام بود، شهر های بزرگ مانند هرات، کندهار، کابل، بامیان، بلخ و غیره مملو از صدها توریست زن و مرد از هر کشوردنیا بود که در گروپهای دو نفری و چند نفری از یک گوشهٔ کشور داخل وپس از سپری نمودن مدتی، از گوشهٔ دیگرش خارج میشدند
این خبر در قریهٔ ما، مانند بمی انفجار کرد، یادم می آید که بشمول خودم که کم از کم ۱۱ ساله بوده ام، هیچ جوان و نوجوان و زن و مرد قریه از ترس و وهم، به تنهایی از خانه های شان بیرون شده نمیتوانستند، بخصوص هنگام شب
در تمام قریه مردم، ارواح حلیم را در دَور و بر شان احساس میکردند، برای چند روز در اکثر خانه ها دسترخوان پهن نشد و مردم از غصه نتوانستند درست نان شانرا بخورند، در هر گوشه، حتی در مسجد دیگر قصه و موضوعی نبود که در موردش صحبت شود بجز قصهٔ کشته شدن حلیم. دلهای همه در خون غوطه میزد و سایهٔ یاس و اضطراب فضای قریهٔ ما را در روز روشن تار و تاریک ساخته بود
روز دیگر که از مکتب آمدیم البته از راه های دورتر استفاده کردیم، در مسجد تابستانی قریه که مثل صُفهٔ سر پوشیده اعمار شده بود، پولیسها و افراد حکومتی را دیدیم با قَوده های تال تر در کنار شان. چون محمدشاه و حسن گل قاتلین را قبلاً شناسایی نموده بودند، به پایه های چوبی بسته و آن پدر و پسر را در ظرف یکروز پس از چندین قف پایی و زدن با آن تال های سنجد
در شکم و کمر شان، مثل بلبل سر زبان آوردند و هردو به جرم شان اعتراف نمودند
محمد شاه بعداً به حبس ابد محکوم شد که درهمانجا در زندان وفات نمود و پسرش حسن گل چند سال حبس شد که درست یادم نیست
وحشتی که با انجام یافتن یک قتل، در قریهٔ ما و قراء همجوار در بین مردم ایجاد شده بود، ماه ها و حتی چندین سال بر سر زبانها بود و مردم با ترس و لرز آن حادثهٔ دلخراش را یاد مینمودند طوریکه حتی برای چندین سال مردم رفت و آمد از راه کوچه باغها را ترک نمودند و خوشبختانه سرک جدید و قیر ریزی کابل – کندهار، مشکل رفت و آمد همه را حل کرده بود
حالا که بیش از چهل سال از آنروزها میگذرد، و در سر و روی اکثر بچه های آنروزی یک تار موی سیاه نمانده و اکثریت بزرگان به دیار حق پیوسته اند، گاهگاهی خاطرات کودکی یک یکی، به ذهنم هجوم می آورند و مرا ساعت ها درخود غرق لذت، اندوه و هیجان میسازند
به آنروزها می اندیشم، میبینم که پس از حادثات و واقعات سی سال اخیر چه تغییرات و تحولات بزرگی در زندگی مردم رونما گردیده، مردم از قتل و کشتار بجای اینکه بترسند ویا آنرا محکوم نمایند، طوری به آن خو گرفته اند و برای شان عادی جلوه میکند که گویی عوض انسان مورچه ای هلاک شده
و یا یکعده انسانهایی که از سر وروی شان کثافت و گندگی میبارد، برای کسب مقام های نامعلوم شهید و غازی و آرزوی وصال و هم آغوشی با حوران بهشت، مواد منفجره را در جاهایی از بدن شان تعبیه مینمایند که یاد آوری آن شرم آور است و در چشم برهم زدن یک درجن انسان بیگناه را در خاک وخون میغلطانند
به حکومت آنوقت می اندیشم، که چگونه توازن و هم آهنگی بین سه قوهٔ گردانندهٔ دولت برقرار بود، کسی که به صفت وکیل و نمایندهٔ ملت در پارلمان انتخاب میشد، شب و روز در تلاش بود تا وظیفه اش را با نام نیکی به انجام برساند و از مردمش بخوبی حمایت و نمایندگی کند. وزیر کسی میشد که دارای تحصیلات عالی، سوابق نیک و تجربهٔ کافی در رشتهٔ مربوطه اش میبود و از عهدهٔ کارهای سپرده شده بخوبی بدر آمده میتوانست. نه مثل امروز که در پارلمان عضو شدن به نیرنگ و فریب صورت میگیرد، و خود پارلمان مانند نخاس از انسان گرفته تا بز، بره، گاو و ...... هر نوع جانوری که بخواهی در بین آن یافت میشود و از ۲۴۹ عضو، دو تای آن همنظر و با همدیگر موافق نیستند
و وزرای محترم، همه در رشوت، چور، چپاول، قاچاق، تقرر دوستان و خویشان و هزار نوع فساد آغشته اند. پُست معینان شان مانند والی صاحبان ولایات، همه توسط مجاهدین صاحبان به گروی گرفته شده، زیرا آنها خو برای همین روز و همین مقصد جهاد کرده بودند، ثمره اش را خو باید حالا بچینند. به عبارهٔ ساده نه وکیل ها به وکیل میمانند و نه وزرا به وزیر
( البته بخاطریکه حق تلفی نشود استثنا وجود دارد)
پادشاه درآنوقت هم مثل همین کرزی بیچاره هر روز از دست روشنفکران و کج اندیشان چپی و راستی دَو و دشنام میشنید، این بخاطر رعایت دموکراسی در کشور صورت میگرفت. فرق پادشاه وقت با کرزی درینست که ۱- آن مرحوم در هر سال سه بار یعنی در جشن استقلال، مراسم سال نو و روز عید بیانیه رادیویی میداد ( درآنوقت تلویزیون در کشور نبود ) ۲- همه مردم پیشروی رادیو ها و لودسپیکر ها نشسته آنرا به دقت گوش میکردند. ۳- و همیشه همان یک بیانیه بود که بنام خداوند بخشاینده و مهربان شروع میشد و باز میگفت: رعایای دیانت شعارم....الی اخیر... و باز آنرا در کدام الماری نگاه میکرد برای مراسم سال آینده. ولی کرزی صاحب ۱-هر هفته یک یا دو بیانیه میدهد آنهم در تلویزیون، ۲- محتوا و مضمون یک بیانیه اش با دیگرش سر نمیخورد، مثلاً امروز میگوید شیر سیاه است، فردا میگوید سفید است. ۳- هیچ کسی به آن گوش هم نمیدهد
هرچه فکر میکنم فاصلهٔ آنروز تا امروز را نمیتوانم تعیین کنم، آن فرهنگ اصیل افغانی که در جهان نظیر آنرا نمیتوان سراغ نمود، آن مسلمانی سُچه و واقعی و آن انسانیت، صداقت، محبت، سخاوت و غیرت افغانی که تنها مربوط به افغانهای باغیرت بود، با کمال تأسف از دیار ما رختش را بسته. در عوض، کشتن و ازبین بردن انسان، دروغ، دزدی، خیانت، فریب، تملق و و و ... بحدی در جامعهٔ ما فراوان و عادی شده که خاطرهٔ یک جرم و حتی یک جنایت قبیح، برای یکروز هم در حافظهٔ کسی باقی نمیماند، هر روز حادثه و حادثات ناهنجار و ضد انسانی بوقوع میپیوندد، فردا فراموش میشود و روز دیگر باز مثل روز قبل... جالبتر هم اینکه کسی بازخواست هم نمیکند. هر کس در هر مقام و موقفی که قرار دارد دزدی میکند، خیانت میورزد، به مه چی میگوید و در فریب دادن خود و دیگران مصروف استند
خدایا درحق این میهن و این ملت رحم کن، آیا باز روزی فراخواهد رسید که اوضاع این مُلک و این ملت بهترگردد و انسانیت، اسلامیت، افغانیت و امنیت در کشور ما، شبیه به چهل سال قبل شود؟
من این چنین به عقب برگشتن را با دل و جان استقبال میکنم
(پایان)