عجایب قریهٔ ما
خاطرات قدیمی چهل ساله
قسمت اول
هر چند پس ازطی مراحل چارغَوَک و خزیدن در روی زمین، بیش از نیم قرن از عمرم در این دنیا میگذرد، اما خاطرات دوران کودکی، در ذهنم چنان تازه و زنده است که گویی سال پار بوده و یا چند سالی بیش از آن نگذشته. این موضوع شاید برای همه بهمین منوال باشد ولی هر چطوری که هست خاطرات دوران کودکی همه اش یادگارهاییست جالب و باز تکرار نا شدنی. در آن زمان یا من نمیدانستم و یا برای من عادی جلوه میکرد ولی حالا که فکر میکنم خاطرات قریهٔ ما، با داشتن دونیم سه صد خانوار، و با مشخصات و خصوصیات آن زمانش خیلی دلچسپ و برازنده بوده
هیچ یادم نمیرود که خلیفه مجید و خلیفه صفدر نجاران قریهٔ ما بودند، و بیشتر ضروریات اهل قریهٔ ما را درین بخش همین دو نفرمرفوع میساختند. اما جالب این بود که این دو نجار قریه هرگاه در یکی از ماه های فصل خزان از طرف کسی برای ساختن یک دروازه و یا کلکین گماشته میشدند، کار ساختن آن الی اول بهار یعنی پنج الی شش ماه طول میکشید، طوریکه هر روز سه الی چهار ساعت کار میکردند و نصف بیشتر آن را به نوشیدن چای که صاحب خانه آنرا تهیه میکرد و یگان قصهٔ جالب از خاطرات دورهٔ عسکری سپری مینمودند و بقیهٔ کار را میگذاشتند برای روز بعد. البته ازین بطالت آنها در کار کسی شکایت هم نمیکرد زیرا اول خو در همان نزدیکی ها دیگر نجار پیدا نمیشد و دوم آنها همه را قانع ساخته بودند که نجاری کار ساده نیست و خصوصاً خلیفه صفدر همیشه ضمن تعریف از خودش و مهارتش در نجاری، خلیفه گلاب را که پس از سالهای سال چکش و رَنده و اره زدن، هنوز هم نجار نشده بود مثال می آورد، خلیفه گلاب یادم آمد راستی
او هم درین مسلک گام گذاشته بود یعنی که خلیفه گلاب هم کم کم مشق نجاری میکرد ولی نسبت نداشتن کفایت درین فن به مراد استادی نرسیده بود، نمیدانم چرا همیشه کم خواب بود چنانچه اغلب اوقات در حین اره کردن تکه چوبی، ناگهان چنان بخواب عمیقی میرفت که اره از دستش بزمین میافتاد. خلیفه صفدر که بزعم خودش درین مسلک در تمام شهرجوک و جوره نداشت در مورد خلیفه گلاب کنایه آمیز میگفت « تر کاری خو د بیزو کار ندی » این کار هم فکر بکار دارد و هم زحمت بسیار
««« «««
درهمسایگی ما خانهٔ محقر، تنگ و تاریک خلیفه فضل الدین کُلال قرار داشت ، میگفتند خانهٔ خلیفه فضل الدین جن دارد. جنیات خورد خورد مانند گدی گک ها ، هم بچه و هم دختر، و این جنیات هر شب تا صبح اورا بخواب نمیمانند، یک جن پاهای اورا قط قطک میدهد و دیگری تا صبح دروازه های بسته را باز و دروازه های باز را بسته میکند، خلیفه فضل الدین که از سالها بدینسو تنها زندگی میکرد، میگفتند با این جن های بی آزار عادت کرده و هرگز بکسی در مورد آنها شکایت نمیکرد ، او زن و اولاد نداشت و مردم قریه میگفتند بیچاره ازین دنیا دودگل میرود. اما هرچه بود ما بچه ها در بارهٔ جن و پری از دهنش سخنی نشنیدیم و خوبی این مرد قامت خمیده ولی با حوصله درین بود که برای شب برات فیلک های مقبول میساخت و به قیمت بسیار ارزان میفروخت، برای نامزاد دار ها به فرمایش خانهٔ داماد چلچراغ های مقبول کلان میساخت ، و آنهارا با استفاده از گَل سفید، گل سرشوی و رنگی که خودش از رشقه میساخت بطور بسیارمرغوب رنگ آمیزی مینمود که درآنوقت از تماشای آن دهن همه باز میماند، و ما بچه ها فکر میکردیم چه عقل و استعدادی خداوند به خلیفه فضل الدین داده. حالا که فکر میکنم شاید آن زمان مصادف به وقتی بوده باشد که لویی آرمسترانگ امریکایی با اپولوی۷ برای اولین بار در کرهٔ ماه پیاده شد، و برای اولین بار در تاریخ، بشر قادر به تسخیر سیارهٔ مهتاب گردید ولی در قریهٔ ما، تکنالوژی ساختن چلچراغ خلیفه فضل الدین همهٔ ما را مسحور ساخته بود
«««« ««««
قریهٔ ما از شهر چندان فاصله نداشت ، ما هر روزظرف نیم ساعت با پای پیاده به مکتب میرسیدیم صنف اول بودم ، یک معلم داشتیم که قد دراز داشت، شاید آنقدر دراز هم نبوده باشد ولی بنظر ما بچه ها در محیط کاملاً نو مکتب، همه چیز عجیب می آمد. تعداد بچه های صنف اول از قریهٔ ما که همهٔ ما هم صنفی بودیم به ۹ الی۱۰ نفر میرسید ، تا یکسال از بین کوچهٔ باغها مکتب میرفتیم . از سال دوم هنوز یکی دوماهی نگذشته بود آوازه افتاد که امریکایی ها سرک قیر ریزی میسازند، بزودی تنه و توشهٔ بلدوزر های مختلف وانجنیران داخلی و خارجی ظاهر گشت و کار ساختن سرک کابل - کندهار شروع شد. سرک طوری نقشه شده بود که از بین باغهای محمد اصغر، جمعه خان ، نورخدا و حاجی شیرین میگذشت به این ترتیب هر روز که از مکتب رخصت میشدیم برای یکی دو ساعت با دیگر بچه ها، بلدوزرها را به تماشا مینشستیم که چگونه درخت های خورد و کلان باغها را از بیخ و ریشه میکشیدند و زمین را برای سرک هموار مینمودند، درست یادم نیست ولی مدت زیاد را در بر نگرفت که سرک فراخ و قیر ریزی شده برای استفادهٔ موترها آماده شد، دیدن این سرک برای همه دلچسپ و دیدنی بود، همه بیحد خوش بودند و حتی اشخاصیکه باغهای میوهٔ شان هم زیر نقشه آمده بود، لب به هیچنوع شکایت نکشودند زیرا با احداث این سرک کار همه بسیار آسان شده بود
«««« ««««
از عجایب قریهٔ ما یکی هم کاروان خرهای غلام بود . غلام خرکار قریه بود و محمولهٔ ترانسپورتی اش را معمولاً خشت خام و پخته تشکیل میداد، که از محل خشتمال ها به خانه های تحت ساختمان نقل و انتقال میداد، غلام شش راس خر فولادی رنگ لاغر استخوانی داشت، فکر میکنم خاکستری بودند، زیرا خرها ندرتاً سفید و یا سیاه و اکثراً خاکستری رنگ استند، یعنی رنگ رسمی و شناخته شدهٔ خر، رنگ خاکستری است، خرهای غلام در طول روز گرچه از ناحیهٔ شکم خیلی خوار بودند و اکثراً از راه غیر مجاز یعنی برداشتن یک دهن علف و یا کاه از ملکیت دیگران، که بطور تصادفی اینجا و آنجا حین انجام وظیفه گیر می آمد، قوت لایموت میکردند ولی در عوض خیلی هم خرهای اهل و صالح و وظیفه شناس بودند زیرا در اول روز پس از آنکه غلام در پهرهٔ اول آن زبان بسته هارا به مسیر آنروز هدایت میکرد، دیگر تا آخر روز ضرورت نبود که آنها را بدرقه کند خر ها بمجردیکه بار میشدند، راساً به آدرس قبلاً داده شده که معمولاً یکی دو کیلومتر میبود، میرفتند و دوباره خالی بر میگشتند
با یاد آوری خاطرات این خرهای وظیفه شناس نزد من اکنون این سوال خلق میشود که با همه کارفهمی و وظیفه شناسی که آن خرها داشتند چرا بعضی ازمردمان حق تلف ، خر بیچاره را احمق ترین موجود روی زمین نام گذاشته اند و هر کسی را که زیاد احمق باشد به خر نسبت میدهند، من فکر میکنم این حکم و قضاوت در حق کلیهٔ خرها نا روا وجفای بزرگیست، خوب است خرها بیسواد و ازین جفای تبعیض آلود اولادهٔ آدم خبر ندارند ورنه فکر نمیکنم تا احقاق حقوق و اعادهٔ حیثیت نمیشدند، کسی کاری از این زبان بسته ها گرفته میتوانست. باز جالب تر اینکه شعری هم درمورد سروده شده که: خرعیسی گرش بمکه برند - چون بیاید هنوز خر باشد – درحالیکه خرهای غلام که با کمال شجاعت نفقهٔ فامیل پنج شش نفری اورا مهیا میساختند ، بدون چشمداشت هیچنوع امتیاز، صادقانه در انجام یک وظیفهٔ انسانی مصروف بودند ،غلام اگر اندکی سواد میداشت و ازین شعر با خبر میبود، اگر در انجام خدمت دیگری قادر نمیبود، برای تسلی خاطر و اعادهٔ حیثیت خرهای خود حتما ً شاعر را به محکمه میکشانید تا آن کاروان دهن بسته و کم مصرفش اقلاً از کنایهٔ این شعر مستثنی شناخته شوند ............داستان ادامه دارد