واعظ کوسه
بود در قریه ای یک واعظ کوسه، کمی لاغر و چالاک، تن و پیرهنش پاک، سر موعظه ومنبر وتبلیغ وبیان عمل نیک و بد و خیرو شر و آخرت و حاضرت، یک آدم بیباک و غضبناک که از هیچ نترسید و نلرزید و نه جنبید بجز آخرت و عاقبت و مُردن و خوابیدن روزی در تهٔ خاک
روزی با قلب و دل پاک، در میان جمعی از مردم قریه، چنین موعظه میکرد که ای مردم بیباک، بترسید از آنروز هولناک و خوفناک، و ترسناک که در گیر اجل افتید وراهی دیار ابدی گردید و در قبر شود جای شما، مسکن و ماوای شما و خرمن خاک سیاه را فگنند بر سر و بالای شما
آنگه در قبر شود دفتر و دیوان عملنامهٔ تان باز، شود پرسشی آغاز، که ای آدم بدکار دغلباز و هنر باز، چه ها کردی، چرا کردی، چه ها خوردی و نوشیدی چرا خوردی، و نوشیدی تو دانی و جوابت که چه گویی چه نگویی و چه توبیخ ببینی و نبینی
از قضا بود جوانی، بیخبر از دو جهانی، ساده روی و ساده لوحی، چونکه او بود دران قریه شبانی، جا گرفت در صف آخر گه عیان و گه نهانی، که کند گوش سخنانی. لیک بیچاره غمش بسکه گران بود، اشکش و خون دلش از دیده روان بود، با دل خود به فغان بود، سرگران بود، تنش افسرده و پژمرده و حالش نگران بود، چه بگویم که چسان بود چونکه درد دل غمدیدهٔ بیچاره اش از جمله نهان بود
وعظ آخر شد و واعظ با محبت به برش آمد و گفتا: خوش بحالت ای جوان پاک نفس و پارسا و با صفا و با وفا و بی ریا و با حیا و با خدا. چقدر ترس خدا در دل تست، با چنین پاکی و تقوا که تو داری، عاقبت جنت و فردوس و جنان منزل تست، مرحبا برتو که در عین جوانی و شباب، اینقدر زاهدی و عابدی و خوف از روز جزا در نظر و ظاهر و در باطن تست
آن جوان چهار طرف دید، ز گپ های ملا هیچ نفهمید، دلش از غصه لرزید، حلق و کامش همه خشکید، نظر کرد سوی واعظ و سر افگنده و شرمنده، زجا اندکی جنبید و چنین گفت به تردید که: ملا جان، منم یک آدم چوپان، شب و روزم گذرد در دره و کوه و بیابان، رمه ای دارم و در بین رمه بود مرا یک بز شادان، جوانمرد و دلیر و گرگ ترسان، بز میدان، که سر قافلهٔ رمهٔ من بود به قران، به ناز و غمزه میرفت خرامان و غزلخوان، همه رمهٔ من بود از او سخت هراسان و به فرمان. لیک چندیست که از رمهٔ من گشته گریزان، و بجایی شده پنهان و یا کار اورا کرده حریفان، ندانم که چه پیش آمده بر آن بز نادان، که شب و روز مرا کرده پریشان و به گریان و بهر سوی شتابان و به افغان و به نالان
چونکه امروز بدین سوی گذر کردم و بر مجلس و این جمع نظر کردم، دلشاد شدم، از خوشی نعره و فریاد زدم، از غصه آزاد شدم، تا مگر حال و نشانی ز بز خویش بیابم، یا گره مشکل خویش گشایم و خود از غصه وتشویش رهانم، لیک افسوس و صد افسوس چون نگاهم بتو افتاد، با دیدن تو درد دلم گشت فزون، بیشتر از پیش شدم زار و زبون و عقدهٔ دل گشت مرا از رهٔ چشمان برون
چون من امروز درین جمع نشستم سخنان تو شنیدم، حرکات تن و اندام تو دیدم و به هر بارکه سوی تو نظر کردم به هر دم که سرت را به چپ و راست نمودی یاد آن گمشده ام تازه نمودی چونکه گر راست بگویم ریش زیبای تو، قسم بخدا جان که هم شکل و هم اندازهٔ ریشک بز گمشدهٔ من است!!