ای جان جان با جان بپر، تا وادئ حیران بپر زآهسته رفتن باک نیست،
افتاده و خیزان بپر از خود بگریز و با خدا بیامیز.
چون به بیابان عدم رسی، راه وادئ طلب در پیش گیر و به عقب منگر.
آهسته رو تا چشم ذرات ریگ را خاک نکنی.
اگر در استغنی عنایات او دریابی که با مژه هایت قدم می نهی و با دیده ات راه میروی، تعجب مکن چون عقل از فهم معجزه عاجز است.
اگر در راه مدینه با زایران گنبد خضرا بپیوستی، از ایشان مپرس کجامی روند.
هراس مکن، شاکر کرم باش.
بدان که اندیشه های یکتاپرستی ات از فیض سبزینه پوش جاویدروان بر صفحهٔ زلال حوض کوثر نقش می بندد و تو را به دیدارش می گمارند.
لیک می دانی که یک جان جانان بهتر از صد نقش عریان اوست.
باید از بهر پیمان پیهم ره پیمود.
چون رفتن بهتر است از رسیدن زیرا در اولی ذوق زنده می تپد و در دومی امید همواره می میرد.
پس راه وادئ مکه را با دل و دیده دنبال کن.
چون به میقات رسی در اقلیم صفا از تار و پود جان بایدت جامه آراست و احرام بست.
چون به مقام معلی رسی، غرورت را نعلین پا کن.
کبر به کبریا گذار چون صفت اوست و با مخلوقش نه زیبد.
از امتیاز پرهیز کن چون آدمیتِ آل آدم در برابریست.
در کوه رحمت با عرف آدمیت و عرفان الهیت آشنا شو.
از حئ حوا و از دم آدم نفس تازه گیر.
از دام غفلت میان بِبُر تا جز دم از آن نماند. آنگاه تو آه در دم شوی، و در معنی آدم.
پس پا بِنِه به کوی او، روی آور به سوی او، و دل ببند به موی او.
دلی که از حَجَر سیاهی آموخت تا از سختی اش دیوار کعبه دل را استوار نگه دارد و از هاجر نرمی آموخت تا صفای قلب مادر را درک کند.
بین حجر و هاجر سعی کن، در تناوب صفا و مروا چون عقرب ساعت نوسان کن تا رمز گذرا تقویم زمان را بدانی-- که نیست.
چون هاجر از منیت ها هجرت کن تا اسم عیلی در تو، و از تو زاده شود.
اسمعیل وار بر زادگاه خاک پای کوب تا از آب دیدهٔ مادری در خوف و رجا چشم زمین تر شود، و زم در حیرت تکرار باِیستد تا زم زم شود.
چشمهٔ زم زم اشک روان چشم هاجر است که باصفای آن قلب اسمعیل را چنان بشست که با یقین کامل سر در تسلیم حق نهاد، و آهنگ تکبیر وحدانیت ابراهیمی در ابدیت آن لحظه جهان را به لرزه دراورد. اللهُ اَکبَر.
اسمعیل شو از شیطنت در گریز باش و با نیرنگ نفس در ستیز.
مینای شخصیت ات را در جمرات مِنا با جوهر انسانیت پیراسته ساز.
با برهان ابراهیم بپیوند و نفس اماره ات را با تیغ قاطعیت ایمان قربانی کن.
اگر در مقام ابراهیم چشمت از سپیدئ جامهٔ زایران سیاهی کرد، نظرت را به سیاهی گردان و به سیاهی بدوز.
به سیاهئ سنگی به رنگ عدم و با رمز اثبات. سیاهئ سنگ را با دیده از دور ببوس.
سنگی که محراق حدقه ٔچشم پویا و بصیرت بینای بشریت است از نظارهٔ آسمانهای بیکران.
سنگی که چون نقطه سیاه در اعماق کائینات منیت های مومنان را به گونهٔ اجسام سماوی می بلعد، هست را نیست می کند، و بود را نابود.
با گرداب فلکسای زایران بپیوند.
به پیمان وحدت الوجودی او جواب دِه.
لَبَّیكَ اَلَّلهُمّ لَبَّیكَ در همهمهٔ طواف کهکشان بشریت آنقدر بگرد و بچرخ و بگرد... تا در غبار کثرت خاکیان ناپدید شوی و جوهر هستی ات با وحدانیت آفریدگار چنان در آمیزد که از تو چیزی نماند که حق ادعای تصاحب نام کند.
پس هیچ شو. خود خاک شو، آزاده و بی باک شو، چون ذره بال و پر بکش روانهٔ افلاک شو. ۱۲۱۰۲۵ - ۱۲۱۰۲۷