Skip to main content

بخش کلتوری افغان جرمن آنلاین

Go Search
صفحه نخست
خبرونه
تحليل ها و پيام ها
آثار علمی و تحقیقی (حبیبه)
مرکز دیجیتال سازی کتب
مدیریت تحلیل ها و اخبار
قاموس کبیر افغانستان
  
افغان جرمن آنلاین > بخش کلتوری افغان جرمن آنلاین > مطالب تحریری فرهنگی > مسافر  

مطالب تحریری فرهنگی: مسافر

AFGHAN GERMAN ONLINE
http://www.afghan-german.de
http://www.afghan-german.com
نویسنده/ارسالی: حنیف رهیاب رحیمیتاریخ: 4/16/2013

داستان کوتاه

                                                   مســــــــــــــــافـــــــــــر

این داستان، قصهٔ تلخیست از زندگی مردم ما درسالهای اشغال شوروری.  

پیر مرد درحالیکه دانه های پیهم عرق از گونه های لاغرش بر زمین میچکید، بازهم زیر سایه خزید و پشت استخوانی اش را به دیوار تکیه داد. آنگاه دستمالی را از جیب واسکتش بیرون کرد و عرقهای پیشانی و گردنش را با آن پاک نمود.

گرمی نا راحتش کرده بود، به نظرش آمد که زمین و آسمان به تنوری مبدل شده و از چهار طرف آتش میبارد. بر گرمی و طالع بدش نفرین گفت. چه او دیگر حمالان را میدید که با زرنگی و چالاکی محموله ها و بکس های مسافرین را انتقال میدادند ولی  تا حال که نصفی از روز گذشته، هیچ کاری دستگیرش نشده و پولی کمایی نکرده است. زیرا او تنها میتوانست بکس ها و محموله های کوچک را انتقال دهد وبیشترمسافرین کالاهای زیادی داشتند که نقل و انتقال آنها از عهدهٔ پیر مرد پوره نبود.

عاصی و عصبی به اطرافش نگریست، چشمانش به کراچی کوچکش افتاد که آرام و بیصدا در کنارش خمیازهٔ بزرگی کشیده بود، با خود گفت اگر کراچی اش بزرگتر میبود امکان داشت کار برایش بیشترمیسر میشد اما یادش آمد که دیگر پیر شده و بازوان ناتوانش یارای بلند کردن و انتقال وزن های ثقیل و سنگین را ندارد. از حالت خود مایوس شد و غم اعاشهٔ خانواده و مصارف خانه بیشتر بر دلش سنگینی کرد و آزارش داد.

میدان هوایی مانند هر روز ازدحام و پر از هیجان بود، مسافرین می آمدند و میرفتند، این رفتن و آمدن ها هر روز تکرار میشد، عده ای خوش و خندان عزیزان شانرا در آغوش میگرفتند و عده ای پس از خداحافظی با دوستان شان با چشمان اشکبار میدان را ترک گفته و راهی خانه های شان میشدند. عده ای از خوشی دیدار،اشک می ریخت و گروهی از دوری وابستگان و عزیزان شان.

دیدن این صحنه ها و شدت گرمی، پیرمرد را بیشتر آزار داد و کمی دیگر زیر سایه خزید. امروز نسبت به هر روز دیگر بیشتر نا امید و عصبی بود. واین اندوه همیشگی زمانی بیشتر بالایش هجوم می آورد که بیکار میماند وتمام وقتش به چُرت زدن سپری میشد، افکار و خیالات گذشته مانند سیل به مغزش هجوم می آوردند و روز های برباد رفتهٔ زندگی مانند آیینه ای در برابر چشمانش مجسم میشد.

روزهاییکه بهترین دورهٔ زندگی اش به حساب میرفت، بخصوص سالهای اخیر ماموریتش، که زندگی آرام و بی سرو صدایی داشت. در یکی از ادارات مدیر بود، چند مامور و اجیر زیر دستش بودند. نه تنها محبوب تمامی کارمندان ادارهٔ خود بود بلکه در بیرون از دفتر نیز همه دوستش داشتند و احترام زیادی برایش قایل بودند. مرد صادق و خیرخواه بود، هرگز آزارش به کس نمی رسید، با مراجعین و سایر همکارانش رفتار شریفانه و صادقانه داشت.

صبور یگانه پسرش در صنف یازده و دخترانش زیبا و مریم در صنف های پائینتر مصروف تحصیل بودند. او صبور را عصای پس پیری اش پنداشته بود و آرزو داشت فرزندانش مخصوصاً صبور پس از ختم تحصیلاتش کار آبرومندی بگیرد و مانند خودش انسان وطندوست و مردم دار بار آید. اما این آرزو و همه آرزوهای این چنین پدران را طوفان خشمناکی از بیخ و بن ویران کرد وهمه را با خاک و خاشاک برابر ساخت.

به یکبارگی همه چیز برهم خورد، یکروز صدای مهیب و ناهنجار تانک ها و طیارات جت، فضای آرام شهر کابل را مختل و مردم را متوحش و حیرت زده ساخت. روز دیگر در چهار کنج شهر شعارها و بیرقهای سرخ از درها و دیوارها آویزان گردید، طوری معلوم میشد که شهر لباس خونین به تن کرده و از سر و صورتش خون جاریست. دیری نگذشت که در سرکها و جاده ها عساکر و سربازان بیگانه دیده شدند، آنهاییکه نفرت و دشمنی با ایشان در رگ رگ هر افغان عجین است. در مدت زمان کوتاهی اشخاص ناشناخته و پایین رتبه مقام های بلند دولتی را احراز نمودند و مامورین باتجربه، سابقه دار و لایق را کهنه پرست و بیکاره پنداشته خانه نشین کردند که مدیر یاسین خان نیز یکی از جملهٔ آنان بود.

هنوز ماهی و چند نگذشته بود که فرستادن جوانان و نوجوانان به کشور های دوست آغاز گردید و هیچ پدری را یارای اعتراض و مخالفت در برابر این اقدام جبری تازه بدوران رسیده ها نبود، مدیر یاسین خان که یک پسر داشت نیز از این آش و کاسه بی نصیب نماند و آنروزآغاز روزهای بد بختی زندگی اش بود که صبور نیز برای فرستادن به یکی ازاین کشورها انتخاب گردید. بدین ترتیب در مدت کوتاهی هزاران نو جوان بی تجربه و بیخبر از دنیا به بهانهٔ تحصیلات عالی ولی در حقیقت برای آموزش تیوری انقلابی و شستشوی مغزی به کشورهای مختلف فرستاده شدند.

پیر مرد عرقهایش را با دستمال نیمه خشکش پاک کرد، به چهار طرفش نظر انداخت، باز مردمان خوش و خوشحال و انسانهای مایوس و اندوهگین را دید که هر طرف سرگردانند هرکس به کار خود مشغول اما او بیکار نشسته و در دریایی از نا امیدی دست و پا میزند و از هیچ طرف دست خیری را نمی بیند که برای کمکش دراز شود و نجاتش دهد، چگونه نجاتش دهند، او خودش میدانست دردش و درمانش. آه عمیق و دور و درازی از سینهٔ پاره پاره اش کشید و دودش را دید که بسوی آسمانها بلند شد.

افکار پیر مرد باز به سراغش آمدند، یادش آمد که پس از رفتن صبور، زندگی شان بد و بد تر شد او که همزمان با فرارسیدن فصل پیری، عصایش را نیز از دست داده بود، خودرا بیکس تر از همیشه احساس می کرد، مخصوصاً که در منطقهٔ شان جنگهای خورد و ریزه آغاز یافت و بعد از اینکه یک نیمه شب سقف یکی از اطاقهای خانهٔ شان در نتیجهٔ فیرهای  مرمی که معلوم نبود از کجا می آیند، فروریخت، آنها مجبور شدند برای حفظ جان شان مدتی به خانهٔ یکی از اقارب شان در ناحیهٔ دیگری کوچ کنند.

معلوم نبود جنگجوها کی ها اند و از کجا آمده اند، تر و خشک را میسوختاندند، یکروز یک جوان بیگناه به  جرم اینکه با مجاهدین همکاری دارد، سر به نیست میشد و روز دیگر خانهٔ یک مسلمان دیگری را به جرم همکاری با دولت آتش میزدند هر کس به طریقی تحت ظلم و شکنجه قرارداشت و کسی نمیدانست که چه کند و به کی و کجا پناه ببرد. دیری نگذشت که آتش جنگ در آن منطقه هم شعله ور شد و در مدت کوتاهی، تمام شهر کابل به یک پارچه آتش مبدل گردید.

در سالهای اول و دوم نامه های صبور برای شان میرسید که مرهم ناچیزی بر زخمهای ناسور شان به حساب میرفت ولی بعد از آن به نسبت مختل شدن شبکهٔ مواصلاتی و تغییر بار بار آدرس آنها، دیگر از صبور خط و خبری برایشان نرسید که باعث پریشانی بیشتر مدیر یاسین خان و خانواده اش گردید.

جنگهای داخلی روزبروز شدت میگرفت، بیقانونی و بی بازخواستی بیداد میکرد، بخصوص برای زنان کوچکترین مصوونیتی وجود نداشت . آنهمه بیقانونی و خطرات گوناگونی که حیات مردم را تهدید میکرد، باعث شد که مردم کابل، جوقه جوقه و هم به شکل انفرادی، هستی و دارایی شانرا مخفیانه و به نرخ کاه بفروشند و بخاطر نجات خانواده و جان شان به مهاجرت و فرار از وطن مبادرت ورزند. مدیر یاسین خان با خانم و دو دختر جوانش با از دست دادن وظیفه، خانه و مصوونیت شان نیز عضو این کاروان دلشکستگان شدند و در یکی از روزها که وضع در شهر کابل نسبتاً آرام بود با یکعده از هم مانندان خود، با چشمان اشکبار و دل های خون چکان کابل را ترک نمودند و از راه های بیراهه از طریق لوگر پس از تحمل چند روز مسافرت مشقت بار خودرا به پشاور پاکستان رسانیدند.

در شهر نا آشنای پشاور هوا بینهایت گرم و قیمت های مواد غذایی و کرایهٔ خانه  بسیاربلند بود، هوای ناپاک، غذای ناکافی و غیر صحی با تشویش های مهاجرت و بیوطنی یکجا شده، باعث مریضی جسمی و روحی همهٔ آنها شده بود، طوریکه از چهار عضو خانواده، یکنفر همیشه بیمار و داکتر رَو میبود. یاسین خان که در تمام زندگی جز ماموریت کار دیگری را بلد نبود  وقتی دید مقدار پول مختصری راکه از مدرک فروش اموال خانه اش با خود داشت، پس از مدتی روبه خلاصی میرود به ناچار برای امرار زندگی و نجات خانواده، کراچی کوچک دستی را خرید تا از طریق حمالی  در میدان هوایی، خرچ و خوراک بخور و نمیری را برای خانواده اش تهیه نماید.

عرقهای پیرمرد اینبار با سیلی از اشکهای داغش بهم آمیخت و از لای ریش سفیدش مانند باران بهاری بر روی زمین چکیدن گرفت او هم به حال خودش میگریست و هم درد جانکاه دوری و لادرک شدن یگانه فرزند دلبندش صبور زندگی اش را تیره و تار ساخته بود. اگر چه شش سال میشد که از صبور احوال و خبری نداشت، ولی درد دوری وفراق صبور مانند دانهٔ سرطانی او وخانواده اش را هر لحظه و هر روز می آزرد. او به این خاطر هم میگریست که اگر صبور مسافر نمیشد و حالا درکنارش میبود، مجبور نبود درین پیری و ناتوانی دست به کار طاقت فرسای حمالی بزند و اینقدر خواری را تحمل کند.

««  ««  ««  ««

و اما صبور را که برای تحصیل به چکوسلواکیا فرستاده بودند، زمینهٔ خوشگذرانی و عیاشی نسبت به تحصیل بیشتر برایش فراهم شده بود، هدف اساسی ازین نوع بورسها  تحصیل نه، بلکه بیشتر برای آشنایی جوانان با زندگی پر زرق و برق و دست آوردهای سیستم سوسیالیستی مد نظر گرفته شده بود، مرغ دل صبور بیخبر از دنیا و احساساتی، مانند سایر رفیقهایش بزود ترین فرصت، در دام عشق دختری موطلایی که در سر راهش کمین رفته بود، گرفتار شد و بدین ترتیب زندگی جدید مسافری مملو از عشق و عیاشی و دور از خانه و خانواده بدون هر نوع قیودات الی پایان دورهٔ تحصیلش ادامه پیدا کرد. پس ازآنکه صبور چهار سال دورهٔ تحصیلش را به پایان رسانید نسبت تغییراتیکه در اوضاع سیاسی و امنیتی کشور رخ داده بود با اینکه از نداشتن احوال و خبر از سرنوشت خانواده اش، بیحد رنج و عذاب میکشید، از آمدن به وطن خود داری و به کمک دوست موطلایی اش به کشور جرمنی پناهنده شد و یک زندگی بی سرنوشت و مملو از تشویش را در آنجا آغاز کرد.

 صحنه های دلخراش جنگ داخلی و زندگی اسفبار مردم، در تلویزیون های جرمنی به پیمانهٔ وسیع و به شکل واقعی آن انعکاس می یافت که بالای روحیهٔ صبور تاثیر عمیقی بجا گذاشت و تشویشی را که از ناحیهٔ خانواده و پدر ریش سفید، خواهران جوان و مادرش داشت به آتشی مبدل گشت که استخوانهایش را سوختانده میرفت. چنانچه پس از یکی دو سال، زندگی برای صبور کاملاً بیمعنی و تحمل ناپذیر گردید و یاد وطن و خانواده، مانند موری مغزهای استخوانش را میخورد. او دیگر شب و روز برای رسیدن کنار خانواده اش راه و چاره می سنجید. بالاخره یگانه چاره را درآن دید که هرچه بادا باد باید به وطن برگردد و خانواده و پدر و مادرش را بیابد و نجات دهد. ولی آمدنش در وطن خودش برایش ناممکن بود و بدون شک خطراتی چون زندانی شدن ویا فرستادنش به خدمت عسکری، در انتظارش بود، لهذا تصمیم گرفت مانند سایر مهاجرین  باید سرمنزلش پاکستان را انتخاب کند و از آنجا از راه های بیراهه به کابل برود. صبور سر انجام رخت سفرش را بست و راهی اسلام آباد پاکستان گردید.

 

««  ««  ««  ««

صبور خسته و افسرده، پریشان و دل شکسته با یک بکس کوچک از ترمینل میدان هوایی خارج شد، نومیدانه به اطرافش نظر انداخت مستقبلین را دید که با علاقمندی و بیصبری در انتظار مسافران شان صف بسته اند و بعضی ها دسته های گل در دست، یک یک مسافرین را از نظر میگذرانند، صبور با دیدن این صحنه بیشتر نومید شد زیرا او نه کسی را میشناخت و نه جایی برای رفتن داشت، در بیرون نومیدانه ایستاد و به فکر رفت که اول کجا برود و از چه کسی سراغ و نشانی کدام دوست و شناختهٔ خودرا بگیرد. غم بیکسی و تنهایی قلبش را فشرد، بغض گلویش را پر کرد و دو قطره اشک ناخود آگاه از گوشهٔ چشمانش سرازیر شد.

ظهر شده بود گرمی آفتاب عمودی میتابید و فرق آدمها را مانند عقرب نیش میزد ، بوی جهنم سوزان از هرسو بلند بود و گندگی مشام انسان را می آزرد. اشکهای پیر مرد که با خون دلش آمیخته بود هنوز جاری بود، سایهٔ مختصری که تا  آن لحظه پناهگاهش بود، جایش را به آفتاب سوزان داده بود، او اشکهایش را پاک کرد و چشمان بی فروغش دفعتاً روبرو به مسافری افتاد که بکس کوچکی در دست، حیران ونا امید در فکر فرو رفته است. پیر مرد خوشحال شد زیرا بکس کوچک آن جوان را میتوانست حمل کند، قبل ازینکه دیگر حمالان شکار را بربایند به عجله خودرا به جوان رسانید و با خوش آمد زیاد خواست تا بکس را از دست او بگیرد و در کراچی اش جابجا نماید، اما با دیدن چهرهٔ جوان یکبار برجایش خشک شد و مانند مجسمه ای مات و مبهوت ماند. قلبش لرزید، دنیا به دور سرش به چرخش افتاد، چشمانش را چندین بار باز و بسته کرد و به چهرهٔ جوان دقیقتر شد. آری خودش بود صبور گمشده اش، یگانه فرزندش. باز باور نکرد اما چطور امکان داشت پارهٔ جگرش را که شش سال تمام رنج دوری و فراقش را تحمل نموده بود، نشناسد.

صبور در نگاه اول پیر مرد را نشناخت و بی تفاوت ماند اما چون دید حالت او بهم خورده و قریب است برزمین بیافتد، بازوانش را گرفت و آهسته برزمینش نشاند. وقتی به چهرهٔ پیرمرد دقیق شد دفعتاً پدرش، آن مرد مهربان و آن شخص بارسوخ و محترم محل و دفتر مدیر یاسین خان را با آن قامت خمیده و حالت زار شناخت. چیغ زد که این شماستین پدر، خدایا چه میبینم. بعد چشمانش سیاهی رفت و قبل ازینکه تعادلش را از دست دهد خودرا در آغوش پدرش انداخت و تا توانست چیغ زد و گریست. آنقدر گریست تا اشکهایش تمام شد.

 پدر و پسر برای لحظات درازی بیحال و بی مجال روی زمین کنار هم نشسته، بسوی هم میدیدند و میگریستند. آنها تنها نبودند، آنروز گرم و سوزان در آن گوشهٔ میدان هوایی که حمالان در آنجا جمع میشوند، از دیدار معجزه آسای پدر و پسر گمشده ای محشری برپا شده بود. همهٔ حمالان و تماشاگران با دیدن آن صحنهٔ غم انگیز دور آن دو جمع شده بودند و با آنها یکجا اشک می ریختند. پایان

 

 

  افغان جرمن آنلاین تاسو په درنښت همکارۍ ته رابولي. په دغه پته له موږ سره اړیکه ټینگه کړئ    acc@afghan-german.de
یادښت: دلیکنې د لیکنیزې بڼې پازوالي د لیکوال په غاړه ده ، هیله من یو خپله لیکنه له رالیږلو مخکې په ځیر و لولئ