زنده گی یک روز صغرا قصۀ حقیقی.......
بخش اول......!
ساعت چهار صبح بود، مژگان سحر آهسته اهسته از هم دور میشد، صدای آذان مولوی در مسجد آخر کوچه فضا را پُر کرده بود، صغرا چشمانش را آهسته باز کرد و با شنیدن صدای آذان دست به رویش کشید و آهسته زیر لب گفت: «جل جلاله هو نامت حق است» و بعد انگشت شهادت و شصتش را بوسید، با عجله لحاف قورمه یی اش را از بالای تنه اش بدور انداخت ودستش را دراز کرد و از بالای بستر خوابش چادر گلدار آرگندی اش را گرفته بر سر کرد و آهسته لحاف فاطمه دخترک سه ساله اش را که در کنارش خوابیده بود بالا کشید تا سردش نشود . از جا بر خواست در حالی که با یک دست لحافش را محکم گرفته بود، بلند شد و اُتومات لحافش را چهار قات کرد و برروی دوشکش گذاشته، آهسته و بیصدااز کنار دخترکش گذشت تا بیدار نشود .
چند قدم دور تر دو بستر دیگر به نظر میرسید که دخترک بزرگتر صغرا که ثریا نام داشت وهشت سال داشت با پسرکش که علی صفر نام داشت و دوازده سال داشت خوابیده بودند. آهسته آهسته به طرف هردو رفته لحاف های شان را کنترول کرد که نلغذیده باشد و باعث سردی اطفالش نشود. خانه تاریک بود، صغرا از سر تاقچۀ کوچک و گلی خانه گوگرد را گرفت و رفت نزدیک دروازۀ برامد که علیکین را روشن کند، لمپ علیکین را آتش زد و پلته را پایین کرد که مزاحم خواب اطفال نشود. بایک دست علیکین را گرفت و بادست دیگر پردۀ ایکه ازبوجی درست کرده بود و آنرا درروی چوکات دروازه میخکوب کرده بود، پس زد و دروازۀ اتاق را آرام و آهسته باز کرد. صدای کِر کِر دروازه چندان بلند نبود اما صغرا با شنیدن صدای دروازه با عجله به داخل اتاق نظر انداخت و دید که اطفال بیدار نشده باشند .
دهلیز بسیار سرد بود صغرا که چادرش را بدور گلو و شانه هایش محکم دَور داده بود به عجله این طرف و آن طرف نگریست و در بین همه کفش های که در دهلیز پیش روی دروازۀ خانۀ نشیمن افتاده بودند یک جوره چپلک دو رنگه پلاستیکی (یکی آبی به سایز 38 و دیگرش زرد به سایز 32 ) را به پا کرد و از اتاقک پهلوی خانۀ نشیمن که بسیارخورد و تاریک بود و دروازه هم نداشت و ازآن به حیث آشپز خانه استفاده میکرد داخل شده بدنیگک آب را گرفت و رفت به طرف دروازۀ دهلیز! درین زمان صغراکه از دهلیز بیرون میبرآمد هوای سردبیرون رویش را به شدت لمس کرد، هوا بسیارخاکستری بود آسمان صاف و روشنی مهتاب هنوز فضا را در قلمروش داشت. صغرا با یک چشم بهم زدن به سوی آسمان دید و بعد به اطرافش نگاه کرد و دو پتۀ زینه را از صُفه گک خورد پیشروی دهلیز پایین آمده به طرف چاه حویلی رفت و در نیمۀ راه از کنار دیوار حویلی سطل آهنچادر ده لیتره را هم با خود گرفته، پی آب رفت کنار چاه، دُهل را میان چاه انداخت، هوا بسیار سرد بود دستهای صغرا از شدت سردی نمی توانست دُهل چاه را دو باره به بالا بکشند چادرش راکمی از شانه اش به پایین کشید وخوب دراطراف دستانش پیچاند و بعد دُهل آب چاه را پُر از آب بیرون کرده آبرا در بدنی و سطل ریخته جابجا کرد.
صغرا سطل آب را با بدنی به داخل دهلیز خانه آورده سطل را به آشپز خانه گذاشت و بدنی را گرفته رفت تا وضوء کند...... وقتی دو باره برگشت آهسته با علیکین داخل خانه شد و جای نمازِتکه یی را که خودش با دست دوخته بود ازبالای رخت خواب گرفته ادای عبادت کرد و بعد وظیفه اش را با انداختن تسبیح ختم کرده تسبیح را بوسید و به چشمانش مالید و همزمان با اینکه تسبیج را برای آخرین بار میبوسید با دست دیگرش گوشۀ جاینماز راگرفته خودش بلند شد و جاینماز را هم با خود بلند کرده قات کرد و تسبیحش را در لای آن گذاشته دو باره به جایش گذاشت.
صغرا که یک پیراهن کتانی گلدار نصواری و کریمی با یک (پا جامه) و یا به اصطلاح عام ما تُنبان سفید کریپی که هر دو لبۀ پاچه هایش را فیته سفید به دبلی دو انگشت دوخته بود به تن داشت. هوا بسیار سرد بود و صغرا درحالی که دستانش را به هم میمالید در وسط اتاق ایستاده بود و با چشمان کمی پندیده که نماینده گی از خواب الوده گی چشمانش میکرد و به یک گوشۀ کنج خانه خیره مانده بود ، به فکر عمیقی فرو رفته بود ، شاید به این فکرمیکرد که چطور و با پوشیدن کدام یک ازلباس های که دارد میتواند بدنش را از سردی هوا محفوظ نگهدارد. یکباره چادرش را از گرد گلویش دور کرده دو گوشۀ چادر را با دودستش پشت سر انداخت و در حالیکه چادرش را بدور چوتی مویش دور میداد و گره میزد با چشما نش با جدیت تمام در جست و جوی یک جاکت و یا یک لباس گرم بود که از بین لباس هایش که در بین یک صندوق فرسودۀ چوبی جابجا شده بود دریافته بتن کند.
ادامه دارد.......................